پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

106.خستگی مثبت

اسفند که بشود ، ماراتن من هم برای امتحان شروع می شود . آخ که چه قدر سخت است اسفند زیبا را امتحان داشتن . امتحانم ، مجوزی برای شروع حرفه ام خواهد بود و مهری که به من اعطا خواهد شد و مرا در جایی که براش این مسیر تحصیلی را آمده ام ، خواهد نشاند .

در ازای تمام خستگی های تحصیلی ، در ازای تمام ساعاتی که باید کار کنم و تمام شب هایی که مجبور بوده ام که بیدار بمانم و مجبور خواهم بود که بیدار بمانم ، میدانم که کاری برای انجام دادن داشتن و یا ساختن ، برترین قسمت روزمرگی هاست . روزمرگی بستر آرام و یواش رودخانه ی زندگی است و چه خوب است که این روزمرگی پر باشد از کار هایی که باید انجامشان داد ، نقش هایی که باید قبولشان کرد و مسئولیت هایی که باید به دوش کشید . هر چه سر آدمی با انجام کاری مفید گرم تر باشد ، تحمل حیات بیشتر رنگ دوست داشتن حیات به خود می گیرد . گاهی خوب است صبح بیدار شدن و در عجله بودن برای رفتن به جایی که حضورت می تواند مفید باشد و شب ها خسته سر بر بالین نهاندن  از خستگی مثبت . از خستگی ناشی از انجام کارها . خستگی بدون رخوت . خستگی خوبی که به خواب می بردتت و نشانت می دهد که روزی را زیسته ای که بیهوده نبوده است ...

98. از کتاب مرشد و مارگاریتا

بارها سعی کرده بودم که این کتاب را بخوانم اما موقعیت کتاب های دیگری را پیش روی من قرار داده بودو من بسته به شرایط روحی که داشتم از خواندنشان استقبال کردم . این دفعه کتاب را از دوستم قرض گرفتم که بخوانم . همان شبی که قرض گرفته شروع به خواندنش کردم . کتاب حاوی سه داستان اصلی است که با هم تلاقی می کنند . ( توضیحات خیلی زیادی راجع به کتاب نوشته شده که با سرچ عنوان کتاب به آن خواهید رسید و من این بار قصد دارم چیزی را در مورد کتاب بنویسم که دوست داشتم پیدا می کردم و می خواندم ! )

اول از همه مینویسم که من با کتاب ارتباطی که قبل از مطالعه کتاب انتظار داشتم ، برقرار نکردم . مهم ترین دلیلش اطلاعات کم تاریخی ام از دوره ی استالین در روسیه است ( با اینکه این کتاب در شرایطی نوشته شده که مرشد کتاب در واقع خود نویسنده است و زندگی تلخ و دردناکش را در دوره ی استاین به تصویر می کشد . ) و دومین دلیل این است که من مدتی است از دوره ی ادبی خوانی ام گذشته ( کتاب را بنا بر غنای ادبی خواندن ) ومدتهاست کتاب هایی را می خوانم که جنبه ی ادبی کمرنگ تر و جنبه ی آموزشی بیشتری داشته باشند . در این برهه از زمان ، در رمان و داستان به جای شاهکار ادبی اغلب به دنبال چیزی برای آموختنم . برای ارتباط دقیق تر با خودم و سایر انسان ها و یا خواندن از یک شرایط یا مشکل از نگاه دیگران و یا حتی  خواندن از احساساتی که بعدها ممکن است تجربه کنم و حساس شدن به آنها .  اگر کسی بنویسد کتاب مرشد و مارگاریتا شاهکار ادبی نیست ، واقعاً کم لطفی کرده  است. چینش داستان و شخصیت ها و ارتباط آنها و هم چنین تخیل و نگاه نو و از همه مهم تر نشان دادن برهه ای از تاریخ یک کشور و ملت در قالب ادبیات کار بسیار زیبایی از این کتاب ساخته است که صدها کتاب و رساله راجع به این کتاب نوشته شده است . 

کتاب هایی هست که داستانشان را بسیار دوست دارم مثل کتاب سالار مگس ها که شاهکار ادبی هم هست و تصویر داستان همیشه در ذهنم می ماند و کتاب مرشد و مارگاریتا از لحاظ به خاطر ماندنی بودن فضای داستان و اتفاقاتی که افتاد می تواند با سالار مگس ها برای من رقابت کند اما داستان را خیلی خیلی کمتر دوست داشتم.

 در آخر می نویسم که جمله ی مورد علاقه ام از کتاب این جمله است : « عاشق واقعی کسی است که در سرنوشت معشوقش شریک باشد .»

قطعاً و حتماً ارزش یک بار خواندن را دارد . 

90.در حال نوسان بین اضطراب زندگی و اضطراب مرگ

اوتو رنک پویش مفیدی را نیز مطرح کرد ، تنش مداوم بین « اضطراب زندگی » و « اضطراب مرگ » که هر چه بیشتر برای درمانگر مفید فایده شد.از نظر او یک آدم در حال پیشرفت برای تفرد ، برای رشد و تحقق استعدادهای بالقوه خود می کوشد . اما اینها بهایی دارد ! فرد در سر برآوردن ، شکوفا شدن و برتری بر طبیعت ،با اضطراب زندگی ، تنهایی ترسناک ، احساس آسیب پذیری و فقدان رابطه اساسی با کل بزرگتر رو به رو می شود. زمانی که این اضطراب زندگی تحمل ناپذیر می شود ، چه می کنیم ؟تغییر سمت می دهیم : به عقب برمیگردیم ، از جدایی پس می نشینیم ودر پیوند تسکین می یابیم .یعنی در یکی شدن و تفویض خود به دیگری.

با این حال به رغم تسکین خاطر و آسودگی ، راه حل پیوستن بی ثبات است : در نهایت از فقدان خویشن بی همتا و حس رکود می گریزد . به این ترتیب پیوستن سبب برانگیختن « اضطراب مرگ » می شود . همه ی زندگی مردم بین این دو قطب - اضطراب زندگی و مرگ ، یا تفرد و پیوستن - در نوسان است.


خیره به خورشید / اروین یالوم / مهدی غبرایی / نیکو نشر

87.از کتاب خیره به خورشید

کتابی که این روزها میخوانم کتابیست از اروین یالوم به نام خیره به خورشید.در کتاب به مسئله ی رویارویی با مرگ به عنوان یک عنصر محرک برای زندگی غنی تر پرداخته است . در کتاب راجع به تجربه های برانگیزاننده صحبت شده است. حالا این تجربه ها چه هستند ؟

تجربه هایی نظیر مواجه شدن با سرطان و مرگ عزیزان و یا بازنشستگی و بحران های میانسالی و حتی کات عاطفی . موضوعی که ذهنم را مشغول کرده است این است که باید یاد بگیریم از تجارب ساده تر هم به عنوان تجربه های برانگیزاننده استفاده کنیم . مثلاً کات عاطفی در برابر سرطان شاید موضوع خیلی مهمی به شمار نیاید ، اما می توانیم از آن استفاده کنیم . کات عاطفی می تواند بعد از طی مرحله ی پذیرش گامی باشد برای اینکه آدم بهتری بشویم ، اشتباهاتمان را بشناسیم و تکرار نکنیم یا کمکمان کندکه یاد بگیریم خودمان را جدا از روابطمان تعریف کنیم و از ناراحتی و اندوهمان استفاده کنیم تا صبر و تحمل را در خودمان افزایش بدهیم و غنا و معنا به زندگی مان اضافه کنیم . حالا مسئله در شرایط دیگر هم می تواند همین باشد . اصل مطلبی که می خواستم بگویم این بود که شاید بتوان راهی پیدا کرد که بدون بزرگنمایی اغراق گونه یک مسئله ، بتوانیم از بحرانمان استفاده کنیم تا بهتر زندگی کنیم.

86.سوالاتی که برام وقتی Fringe دیدم ایجاد شد «1»

اگر سریال رو دیدید و برای شما هم سوال پیش می اومد که سمبل هایی که میبینید معنیشون چی هست ، اطلاعات خیلی ساده ای رو می تونید پیدا کنید در سایتی که در ادامه مطلب گذاشتم پیدا کنید .

  ادامه مطلب ...

85.از سریال Fringe قسمت پنجم

 قسمت هشتم فصل پنجم ، اولیویا رو به روی پیتر نشسته ، جفتشون داغدار هستند ، پیتر فناوری مشاهده گر ها رو به خودش منتقل کرده و در طول زمان ، قشر مخش خیلی پیچیدگی های بیشتری پیدا می کنه و بسیار باهوش تر میشه اما این مسئله با زوال دستگاه لیمبیک و به طور کلی احساسات همراه هست .

اولیویا به پیتر میگه :"به زودی تو دیگه نمی تونی هیچی رو حس کنی ، نه در مورد من و نه در مورد اتا ."

پیتر در جوابش میگه :" وقتی داشتم با ویندمارک مبارزه می کردم ، اون آخرین صحنه ی ذهن اتا قبل از اینکه بکشدش رو نشونم داد ، اون به ما فکر می کرد ، به اون روزی که تو پارک بودیم قبل از حمله ی اونها ، قبل از اینکه همه چیز خراب بشه ، آخرین فکرش ، در مورد ما بود . من فردا می کشمش ، اگر این فناوری رو از خودم جدا کنم دیگه نمی تونم اینکار رو کنم ، متوجه هستی ؟"

اولیویا در ادامه میگه :" اگر فردا دیر باشه چی ؟ اگر اثرات اون فناوری دائمی بشه چی ؟ اتا از پیش ما نرفته پیتر ، ویندمارک اونو از ما نگرفته ، اون هنوز پیش ماست و جون منو با گلوله ای که بهمون داده بود نجات داد ، اون درون ما هنوز زنده ست و ویندمارک اینو هیچ کاری نمی تونه بکنه ، چون عشقی که الان می تونیم با اون تقسیم کنیم ، ربطی به فضا و زمان نداره ، حتی ربطی به اونها نداره . من می دونم قلب هامون شکسته و این دردناکه ، اما این چیزیه که ما رو انسان نگه می داره ."

پیتر میگه:" احساسات نقطه ضعف ماست ."

و اولیویا حرفی رو میزنه که به خاطرش تمام این خطوط رو نوشتم ، میگه :" نه پیتر ، اونها نقاط قوت ما هستند . چون تنها چیزیه که اونها ندارن ، حالا ما باید ارتباطمون رو با اتا حفظ کنیم و احساسی که بهش داشتیم رو نگه داریم ، وگرنه دوباره میمیره و از دستش میدیم ، نباید بذاریم اون پاک شه ، پیتر من نمیگم فراموشش کنی ، من میگم نذاری از فکرت بره .. "


77.در راستای شخم زده شدن!

چند مرتبه در زندگی انسان رخ می دهد یک کتاب را دقیقاً زمانی بخواند که روحش تشنه ی آن است ؟ 

خواندن غذا ، دعا ، عشق یکی از این دفعات بود . دفعه ی قبل یک سال و نیم قبل بود با خواندن هان هولوگرافیک  : هر دو سر داستانی که یک قهرمان داشت .



75. غذا ، دعا ، عشق «3»



این روزها کشمش و رقابت سنگینی در سراسر اروپا جریان دارد . تعدادی از شهرها در ساخت بزرگترین کلان شهر اروپا در قرن بیست ویکم با هم رقابت می کنند . آیا این شهر لندن است ؟ یا پاریس ؟ برلین ؟ زوریخ ؟ یا شاید بروکسل ؟ هریک از آنها تلاش می کنند تا از لحاظ فرهنگی ، معماری ، سیاسی و مالی ، گوی سبقت را از دیگری بربایند . اما لازم نیست رم برای شرکت در این رقابت خود را به دردسر بیندازد . رم با هیچ شهری رقابت نمی کند و به تماشای رقابت و تلاش بی وقفه آنها می نشیند ، گویی می گوید : هرقدر میخواین تلاش کنید اما به هر حال من هنوز رم هستم . با توجه به ساختار ، بافت قدیمی و معماری کهن شهر رم ، با اطمینان می توانم بگویم که این شهر یقیناً مهد و تجسم واقعی تاریخ است . وقتی به کهنسالی رسیدم ، میخواهم همچون رم باشم .


غذا ، دعا ، عشق / الیزابت گیلبرت / ندا شادنظر / نشر افراز

72.غذا ، دعا ، عشق «2»

اوگفت : « گوش کن ، یک روز از تمام اتفاقاتی که در گذشته افتاده سرخورده میشی ، میبینی که غمگینی و قلبت شکسته ، اما هم چنان ادامه داره و همه چیز در حال تغییره . اینجا بهترین مکان دنیاست که می تونی زندگیت رو تغییر بدی . از این فرصت استفاده کن . از لحظه لحظه ی حضورت در این مقام مقدس استفاده کن . بقیه کارا رو به هند و اشرام بسپر . »

« اما من واقعاً دوسش دارم .»

« فایده نداره . تو عاشق شدی ، اما نمیبینی چه اتفاقی برات افتاده ؟ جایی که این مرد در قلب تو اشغال کرده ، عمیق تر از اونه که دستت بهش برسه . منظورم اینه که نمی تونی از بین ببریش . اما عشقی که احساسش میکنی تازه شروع همه چیزه . تو فقط طعم عشق رو چشیدی . صبر کن و ببین که عشق چقدر می تونه عمیق تر از این باشه . روزی می رسه که می تونی همه دنیا و سرنوشتت رو دوست داشته باشی. حالا بخند . »

من گریه کنان گفتم : « نمی خندم . خواهش می کنم الان منو نخندون . من فکر می کنم فراموش کردن دیوید برام سخته چون من جداً اعتقاد داشتم که دیوید همسر ایده آل منه . »

« شاید این طور بوده باشه . مشکل تو اینه که مفهوم حرفای منو درک نمی کنی . مردم فکر می کنن همسر ایده آل ، یک آدم بی نقص و کامله که هر چی بخوان براشون فراهم می کنه . اما همسر ایده آل آینه ی تمام نمای توئه . کسیه که بخش پنهانی وجود تو رو بهت نشون میده .کسیه که بهت کمک میکنه زندگیتو تغییر بدی . همسر ایده آل واقعی مهم ترین کسیه که تو زندگیت باهاش آشنا میشی . اما مگه میشه تا ابد با همسر ایده آل زندگی کرد ؟ نه ، می دونم دردناکه .ولی جفت ایده آل تو وارد زندگیت میشه تا لایه های درونی شخصیتت رو نشون بده و بعد ترکت کنه . تو باید از این بابت از خدا تشکر کنی . مشکل تو اینه که نمی تونی اجازه بدی این آدم از زندگیت بره بیرون . هدف دیوید این بود که یه شوکی به تو وارد کنه و تو رو از ازدواج ناکامت بیرون بکشه . معایبتو بهت نشون بده ، با شکستن قلبت افق های جدیدی رو بهت نشون بده ومجبورت کنه زندگیت رو تغییر بدی . اون وظیفه ش رو خیلی خوب انجام داد و حالا مشکل تو اینه که نمی تونی بپذیری که عمر این ارتباط کوتاه بوده . اگر مواظب نباشی و نتونی این واقعیت رو بپذیری ، حتماً بدبخت میشی . پس خودتو از این وضعیت نجات بده . »

«اما من دوسش دارم .»

« خب دوسش داشته باش»

« دلم براش تنگ شده . »

« خب هر وقت دلت خواست بهش فکر کن و بعد از این افکار رو از ذهنت بیرون کن . تو می ترسی فکر دیوید رو از سرت بیرون کنی ، چون فکر می کنی تنها میشی . اما یه چیزی هست که باید بدونی .اگه تمام افکاری روکه به این مرد مربوط میشه و آزارت میده ، از ذهنت پاک کنی ، یه فضای خالی تو ذهنت به وجود میاد . یه روزنه ی جدید باز میشه . حدس میزنی جهان هستی با این روزنه چه کار می کنه ؟ خدا اون خلا رو با عشقی که حتی توخواب هم نمی تونی ببینی ، پر می کنه .پس از این فرصت برای باز کردن این روزنه استفاده کن . »


غذا ، دعا ، عشق / الیزابت گیلبرت / ندا شادنظر / نشر افراز

71.غذا ، دعا ، عشق «1»



ابتلا به افسردگی از بزرگ ترین نبردهای زندگی ام بود . من در پی کشف علت افسردگی ام بودم . ریشه ی این ناامیدی در چه بود ؟آیا این بیماری روانی است ؟ آیا پدر و مادرم مقصر بودند ؟ آیا این لحظات بد در زندگی ام موقتی خواهد بود ؟اگر مراحل طلاقم به اتمام برسد ، آیا افسردگی ام هم درمان خواهد شد ؟ آیا این بیماری منشا ژنتیکی دارد ؟ یا منشا فرهنگی دارد ؟ آیا به طالعم مربوط می شود ؟ ( آیا علت افسردگی ام این است که من در برج سرطان به دنیا آمده ام ؟)آیا منشا هنری دارد ؟ آیا نوعی تکامل است ؟ آیا بیماری هورمونی است ؟ مربوط به رژیم غذایی است ؟ فلسفی است؟ فصلی است یا محیطی ؟ آیا ترکیبات شیمیایی بدنم مختل شده اند ؟ یا فقط کمی به استراحت نیاز دارم ؟

چه عناصر بی شماری ساختار بدن نوع بشر را شکل می دهند ! عجیب است که افکار ، اندام ، سوابق ، خانواده ، محیط ،وضعیت روحی و غذا اینقدر بر ما اثر می گذارند . احساس کردم علت افسردگی ام تغییر و تحول در مجموعه ای از عوامل است که نمی توانم نامی بر آن بگذارم ، بنابراین مجبور بودم مرحله به مرحله پیش بروم . 


غذا ، دعا ، عشق / الیزابت گیلبرت / ندا شادنظر / نشر افراز