اینجا بیشتر از فکرها و احساساتم و کمتر از وقایع می نویسم ...

عشق ابداع روزهای بد است . گفته بودم ؟ عشق سال های وبا ، عشق سال های جنگ ، عشق سال های ناتوانی و ناکامی . من هم هیچ وقت در روزهای خوبم عاشق نشده ام . وقتی کبکم خروس می خوانده عاشق نشدم ، هر وقت دلم شاد بوده ، آرام بوده ام و لبریز ، عاشق نبوده ام . عشق خاطره ی روزهای تلخی برایم بوده است که هیچ پناهگاهی نداشته ام به جز عشق . عشق میشد هذا البلد الامین کوچک من .

حالا که خالی ام و شب ها کلاغ های خیالی در سرم قار قار می کنند و من از صدای دردناکشان در خواب می گریم و حالا که دیگر هیچ چیز مرا خوشحال نمی کند و هیچ چیز مرا سر ذوق نمی آورد و هیچ رنگی را - حتی رنگ هایی که آقای سرمه ای می پوشید و روحم را رنگ می کرد - را نمی شناسم ، خالی ام و فکر می کنم بلد الامین روزهای خالی چیست ؟ 

حالا چه ؟ درست همین جا که من ایستاده ام . نه چیزی خوب است و نه بد . فقط خالی است . خالی . 

نباید کسی بفهمد 

دل و دست این خسته ی خراب

از خواب زندگی می لرزد 

باید تظاهر کنم حالم خوب است 

راحت ام ،راضی ام ، رها . ( سید علی صالحی )



برچسب‌ها: فشار تفکر
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۳ساعت 21:22  توسط دختر بهار  | 

 

خدایا متشکرم که زندگی ام را به من بخشیدی . من آماده ی مردنم !

 


برچسب‌ها: فشار تفکر, خوددرگیری های یک مخاطب آماتور سینما
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۳ساعت 17:0  توسط دختر بهار 

من موافقم با همه دست انسانی معاشرت کنی فرزندم ، به جز آدمی که "حرمت" می شکند . آدمی که حرمتت را میشکند را برای همیشه بگذار کنار . 

هرگز با کسی که حرمتت را شکاند ، برنگرد به روزهای قبل . هرگز . 

دقت کن : هرگز .

برچسب‌ها: فشار تفکر
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۳ساعت 14:31  توسط دختر بهار  | 

هشت آپریل برایش روز مهمی است . همه چیز بسته به یک التهاب است ، التهابی که نمی توان نامش را التهاب ساده گذاشت ، باید کبدش ملتهب شود ، باید واکنش بدهد به سلول های مزاحم سرطانی . اگر ملتهب شد ، جراحی آغاز خواهد شد . جراحی یعنی به درمان نزدیک شدن ، یعنی دوباره نقد داشتن تمام لحظه هایی که برایش اکنون نسیه اند . اگر ملتهب نشود ، جراحی انجام نخواهد شد ، سرطان کبد حتمی میشود و حقیقتاً باید گفت با کبد درگیر با سلول های سرطانی ، لحظه ها اندک میشوند . راستش را بخواهید من دلم میخواست خدا بودم و یا دست کم نویسنده و رکسان شخصیت اصلی داستانم . رکسان را می بردم به رویای چیزی که می خواهد ، میبردمش می نشاندمش درست همان جایی که سالها آرزویش را داشته بعد با مرگش رو به رویش میکردم ، کسی که با مرگش رو به رو شود ، زندگی را جور دیگری میبیند ، می بردمش درست تا لحظه ی احتمال متاستاز به کبد ، درست در همین لحظه ای که هست اما بعدش همه چیز را با یک تب ناشی از التهاب تمام میکردم . 

چون می دانم برای آنکه زندگی اش را ، اطرافیانش ، نقشش در دنیا را بیشتر دوست داشته باشد ، کاملاً آماده است و زندگی اش را میگذاشتم توی دستانش .

اما من خدا نیستم ، رکسان هم شخصیت اصلی داستان من نیست ، پس برایش انرژی مثبت بفرستید . خواهش می کنم . عاجزانه خواهش می کنم . 

پینوشت :اینجا از رکسان پیشتر نوشته ام .

 


برچسب‌ها: از انسان های همین حوالی
+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۳ساعت 12:50  توسط دختر بهار  | 

 

فیلمی زیبا ،تاثیرگذار و عمیق . فیلمی مناسب اولین روزهای بیست سالگی ام و فهمیدن اینکه من هرگز نمیخواهم چیزی را فراموش کنم . آماده ام در گذر زمان غبار شود ، بی وزن بشود، دردش یا شادی اش کم بشود اما منبع الهامش برای من هرگز نباید از بین برود. بی الهامات و تاثراتمان حقیقتاً تمام زندگی مان را نمیتوانیم بزییم.

 


برچسب‌ها: فشار تفکر, خوددرگیری های یک مخاطب آماتور سینما
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم فروردین ۱۳۹۳ساعت 18:34  توسط دختر بهار 

بیست ساله شدم . گفتم ؟ در یک روز معمولی . روزهای زندگی اغلب معمولی اند . ارزش زندگی ها به روزهایش نیست ، اگر ارزشی داشته باشد به ثانیه هاست . خوشبختی ، تولد ، مرگ ، احساس دگرگونی از عشق و پی بردن به ارزش زمان همه در ثانیه رخ می دهد . هیچ روز خاصی خاص نمی شود و این قشنگ است ، لحظه باید ناگهانی بیاید و تو را لبریز کند . من بیست ساله شدم اما در لحظه متولد نشدم . مدت های مدیدی است و من از زندگی ام تنها شادی های کوچک ، غم های ارزشمند ، دوستی ، کتاب ، موسیقی ، سادگی پر معنا ،دیدن و فکر کردن می خواهم . من روز تولدم نه شادی کوچک داشتم و نه دوستانم را در کنارم و کتاب ام را داشتم و دیدن را داشتم ، دیدن موهای فر بلند دختر پسر عمه ام که باد را عاشق رهایی اش کرده بود . دیدن پاهای نوپایی که با قدم های کوچکش ممکن بود روزی گام بزرگی برای بشریت بردارد . ابرها را ، شکوفه ها را و کوهها را دیدم . روز تولدم در هیچ لحظه ای متولد نشدم ، هیچ لحظه ای مرا به معراج شکرانه ی این فرصت نبرد ، فکرهایم را داشتم ، نداشتن هایم را ، نتوانستن هایم را و داشته های کوچک و خود ساخته ام را . موسیقی را داشتم . صد بار One Last Goodbye را گوش کردم ، من از پایان لذت میبرم ، از رنج پایان و هزار بار با خودم خواندم : You could never never stay و به داشته های کوچکم ، به زوال طبیعی و به تمام فرصتی که در این دهه خواهم داشت برای ایستادن در جایی که مرا معنا کند ، فکر کردم . دلم گرفته بود ، گرفته بود . شب تولدم گریه کردم . گریه کردم و بیست سالگی که با پایان و گریه آغاز شود ، بیست سالگی لبریزی است . 

به بیست سالگی فکر می کنم ، به دهه ی پیش رویش ، به معنا شدن ، به رهایی روحی ، از گسستن و رمیدن ، به تمام لحظات موفقیت و ناکامی ، به دوستانی که دارم و خوشحالم می کنند ، به رهایی روحی دوباره ، به دویدن به سوی بیرون از خودم ، به پایان دادن به آنچه که درونم تحقیرم می کند و حتی به فرار و گریه کردم . گریه کردم . گریه کردم و یادم نبود که فکر کنم به آلبر کامو که نوشته :" باور کن  که چیزی به نام رنج عظیم ، تاسف عظیم ، خاطره ی عظیم  و .. وجود ندارد . همه چیز فراموش می شود حتی یک عشق بزرگ . این همان چیزی است که زندگی را تاسف بار و در عین حال شگفت انگیز می کند ." و وگرنه به جای فراموش کردن ، غبار شدن و بی وزن شدن در زمان می نشاندم در جمله اش و  می اندیشیدم و با لذت گریه میکردم . 

با لذت .

برچسب‌ها: فشار تفکر
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۳ساعت 21:4  توسط دختر بهار  |