در نبردی که من ابراهیمش بودم ، جدال بین خدا و پسرم بود .
من پسرم را انتخاب کردم ،
پس راهی نبود جز تن به خواست خدا دادن!
میدونی عاشق کدوم ویژگی لعنتی ات هستم؟
اینکه اشتباه نمی کنی . کلامت رو عوض نمی کنی . تابع زمان نیستی . درست بیرون از زمان ایستادی و توی هر اتفاق زندگی من می دوی.این که اگه از این جایی که نشستم یا مرکز کهکشان راه شیری قطعات پازل باشه اما تو نه در طرح کلی و نه در دونه دونه ی قطعات اشتباه نمی کنی.
چه خوبه که هستی بدقلق ترینم .
بمون .
دفتری که توش رازها و لحظه های خاصش رو می نویسه رو برداشتم . نخوندم اصلا . فقط برگه ی جدید رو باز کردم ، اولین برگه بعد از نوشته های خودش براش نوشتم.
براش نوشتم که هزار سال صبر کردم . یک چیز دیگه هم نوشتم و دفتر رو گذاشتم توی کتابخونه ش.
مطمئنم هنوز نخوندتش .
وقتی بخوندش دلش می لرزه و اون ثانیه از ته دلش برام دعا می کنه ، شاید به خاطر دعاهای قلب مهربونش شد.
کی می دونه ؟
اگر تو نخواهی
هرگز آغازی نخواهد بود
و این داستان ناقص خواهد ماند
بعد از تمام آن زخم ها
نمی توان عشقی تازه را
خلق کرد
آری
یک کودکی پریشان!
تمام داستان من این بود
حالا چند عشق هم اگر
از دلم گذر کند
این ویرانی ها را نمی توان
دوباره مرمت کرد
اگر تو نخواهی
هرگز آغازی نخواهد بود
برای یکی شدن، دیر مانده ایم
و تمام این سال ها
در خانه هایی اشتباه
سپری شد
به روزهای جوانی
دیگر نمی توان برگشت
بیا
قول دهیم
اگر تو نخواهی
هرگز آغازی نخواهد بود.