پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

19.دیوانگی در روز روشن و شب تاریک و تاریک روشن سپیده دم و غروب!

نه ساله بودم . حالا چند ماهی بیشتر یا چند ماهی کمتر . به سن شمسی ، نه که سنی که قرار بود بروم از خدای خودخواه و  بی کاربرد آن روزهایم بخواهم که مرا برای گناه نابخشودنی ام که نماز مغرب و عشا را نخواندن در اثر خواب آلودگی یک کودک نه ساله ببخشد .  به تقویمی که با آن متولد شده بودم در اولین روزهای بهار.


خاله نگار و تربچه در سالن تئاتر شهر اجرای برنامه داشتند . مدرسه ی دولتی مان در شرکت در این برنامه ها آن سالها ممتاز بود ( فکر نمی کنم الان دیگر با تعویض مدیر شرایط خوب آن سالها باشد . ) سینما ، سالن ژیمناستیک ، مدرسه ی بزرگ با بازی های حرکتی و فکری با رنگ های شاد روی زمین ، موزه و دیگر برنامه های متنوع. برنامه ی خاله نگار و تربچه از بهترین هایشان بود که من هرگز فراموشش نمی کنم . چندین ساعت حد خوشحال بودن و شادی کردن با چهره ی معصوم کودک دختر ایرانی با مانتوی بنفش و مقنعه ی سفید که شادی اش حضور در برنامه ی مجری محبوبش بود . کنارمان ، چندین بچه ی کوچک نشسته بودند ، آن روزها بعد از زلزله ی بم بود و بچه هایی که آغوش گرم والدینشان را برای همیشه از دست داده بودند به نقاط مختلف کشور فرستاده شده بودند . چند تایشان کنار من بودند . مسئولشان که دعوایشان کرد گریه کردم زیر مقنعه ام . کوچک بودند . سه یا چهار ساله . بعضی هایشان هنوز بلد نبودند کلمات را دقیق تلفظ کنند . گریه می کردم .نمی دانم چرا . شاید چون ظهر می رفتم خانه با سرویس و مادرم را می دیدم که داشت غذا درست می کرد و از من می پرسید که آیا خوراکی ام را خورده ام و بابت نخوردن خوراکی ام دعوایم می کرد اما می دانستم که دوست دارم مامانم باشد و دعوایم کند که چرا نارنگی ام را نخورده ام جای اینکه مامانم نباشد و مسئول پرورشگاه دعوایم کند . باز گریه کردم . داشتم برای خودم گریه می کردم که مدیر دبستانم آمد بالای سرم . اشک های کودکانه ام را پاک کردم و ته دلم از خدای ظالمم خواستم که هرگز برای من این اتفاق نیفتد و بعد دعا کردم که برای این بچه ها ، پدر و مادر پیدا بشود . 


صدایم کرد و خواست که در مصاحبه شان شرکت کنم . پای ثابت مصاحبه ها بودم . شاید چون خجالتی نبودم و آن روزها در حرف زدنم تپق نمی زدم و کلمات اشتباه انتخاب نمی کردم . نمی دانم چرا . اما همیشه پای ثابت مصاحبه هایشان بودم . مدیرم پرسید که چرا گریه کردم که نتوانستم بگویم . اشک هایم را با دستان کوچکم پاک کرده بودم و آماده شده بودم که بتوانم تربچه را ببینم و بغلش کنم و ببوسمش و از خدای ظالمم می خواستم که کس دیگری برای مصاحبه انتخاب نشود و من بمانم البته به جز دردانه ها و آقازاده ها . یکی از غم انگیزترین صحنه های زندگی ام تا امروز ، دقایق بعد از آن واقعه بود . پشت صحنه خاله نگار آن قدر مهربان نبود و دردناک ترین قسمتش آن جا بود که تربچه - عروسک تربچه- یک گوشه افتاده بود و کسی که تکانش می داد و جای او صحبت می کرد ایستاده بود و خودش بود و صحبت می کرد . ترسیده بودم . نه که ندانم ، دنیای کودکانه ام تحمل دیدن تربچه را گوشه ای افتاده و کسی که به اون جان می داد را در کاراکتر دیگری نداشت . نزدیک تربچه رفتم . میخواستم نوازشش کنم . دیدنش از نزدیک از تجربه های سخت کودکی من بود . چشمانی که با رنگ برایش کشیده بودند زل زده بود به چشم های مشکی ام . نفسم در سینه ام حبش شده بود و نوازشش کردم. بلندش کردم و نوازشش کردم . بعد هم انداختمش همانجا که بود و برگشتم برای مصاحبه . یادم نمی آید در آن مصاحبه ، بعد از آن اشراق ، چه گفتم ، تنها می دانم که بعد از آن روز دیگر هرگز نتوانستم با هیچ شخصیت عروسکی ارتباط برقرار کنم و دیگر هرگز نتوانستم آن را برنامه را تماشا کنم.


سالها گذشت . شاید قرن ها ، تا خدای ظالمم جایش را داد به هیچ . به هیچ چیز در دنیای بیرون . خدای ظالم من مرده بود اما به مجازات تمام بدی هایش نرسیده بود . هیچ خدایی نبود . هیچ چیزی بیرون از من نبود . من تنها بودم در جهان و تنها هستم در جهان . من تنها هستم با خردی که صبور و امین است اما قوانین خودش را دارد . همه مان تنهاییم و جز این قابل درک نیست . دیوانگی است دوست داشتن تنهایی در بی نهایت . دوست داشتن یک دانه ی شن را مجزا از دیگر دانه ها در شن زار بی انتها و هر روز زمان عقب می رود و می ایستد در نقطه ی صفر در همان لحظه ای که کودکی که مادر و پدرش را در زلزله از دست داد . می ایستد در لحظه ای که تربچه را انداختم زمین و من تنهاتر از همیشه - تنهایی که می ترساندم اما اگر فرصتی برای درک حس دیگری هم بماند دوستش هم دارم - متولد می شوم و با خودم تکرار می کنم دیوانگی است دوست داشتن دنیایی که سهم برخی از هستی ها یتیم شدن و برخی دیگر ، تربچه شدن است . دیوانگی محض است اما آنقدر کرخت شده ام که هر روز نگریم.

18.از وبلاگ زن و رهایی

این روزها به بهانه نوشتن خاطرات دو زن توریست از ایران و تجربه های آزارجنسی که داشته اند، کمی شرایط برای نوشتن از این تجربیات فراهم شده است با این وجود همچنان افراد بسیاری معتقدند اگرچه نمی توان انکار کرد که آزار جنسی وجود دارد اما اولا نباید سیاه نمایی کنیم و اوضاع اینقدر ها هم خراب نیست و ثانیا هر جا بروید آسمان همین رنگ است
با هر دو گزینه شدیدا مخالفم!
اینکه تا زنان، فعالان سیاسی، فعالان حقوق بشری و سایر اقشار جامعه از نیازشان سخن میگویند متهم به سیاه نمایی می شوند چیزی جز یک ابزار سرکوب نیست. ابزاری که با یک اسم دهان پر کن به ما اجازه می دهد نیازهای قشری از جامعه را انکار کنیم!
«ما نمی گوییم آزار جنسی وجود ندارد، اما دیگر نه تا این حد» «ما نمی گوییم به زنان ظلم نمی شود، اما نه تا این حد،» «واقعا هدف شما از این حرفها چیست؟ جز اینکه ایران را فضایی تاریک و سیاه نشان دهید؟»
من تنها ده روز است از ایران برگشته ام!
دو ماه آنجا بودم، بی اغراق می گویم اوضاع فاجعه است! تنها در مسیر چند ساعته ای که من در روز روشن با ماشین از تهران به رشت رفتم دوبار با مزاحمت روبرو شدم! در کافه ای که به تنهایی می رفتم با انواع و اقسام حرفها و نگاههای آزار دهنده روبرو بودم! خرید اگر می رفتم اوضاع همین بود.
در محیط کاری من که انواع دادگاههای مختلف را در بر میگیرد نیز اوضاع افتضاح تر!
مترو و تاکسی  که تنها وسیله نقلیه ای بود که از آن استفاده می کردم نیز شرایط بهتری نداشت
نمیدانم این همه اصرارمان برای انکار آنچه در فضای ایران می گذرد برای چیست؟
طبیعتان دوستان مرد من نمی توانند در این زمینه نظر زیادی بدهند زیرا اصرار دارم نمی توانند شرایط یک زن را درک کنند!
و یک نکته بسیار مهم :
این نوع مزاحمتها زمانی که من از لحاظ اعتقادی حجاب و پوشش شرعی داشتم هم تفاوت آنچنانی نمی کرد، شاید نوع مزاحمین کمی تغییر می کرد. کافی بود در ایستگاه مترو خسته از دادگاه می ایستادی تا قهوه ای بگیری، یا اینکه آزادانه در پارکی با دوستی بگو و بخند می کردی، شرایط همین بود!
حالا شما به منی که تمام این آزارها را با پوست و خونم تجربه کرده ام، بیا و بگو کدام منطق می پذیرد تعداد زیادی از زنان این جامعه مورد تعرض قرار می گیرند؟ بیا و از من بخواه در سیستم بیماری که نه محققش اجازه تحقیق بیطرفانه می یابد و نه مردمش به آن اعتماد دارند که بخواهند پاسخ صادقانه بگیرند، تحقیق علمی در راستای سخنم بیاورم. ( اگرچه تا جایی که می دانم تحقیقی در خصوص حساس امنیت جنسی زنان تهرانی سال ٨٧ در موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران نشان می داد ٧٨،٥ درصد زنان ساکن تهران تجربه تعرض جنسی دارند. موارد تعرض شامل متلک، عورت نمایی، لمس اعضای بدن بود. لازم به ذکر است ١٩،٥ درصد اعلام کرده بودند یک نفر در اطرافیانشان میشناسند که مورد تجاوز واقع شد)
و اما گزینه دوم
آسمان همه جا همین رنگ است
نه عزیز من
نه دوست من
چرا دروغ می گوییم،
بله مزاحمت جنسی همه جا هست، تجاوز و آزار زنان همه جا هست، اما در چه حد؟ تا کجا؟ چند بار در روز؟ چندبار در زندگی؟ نقش پلیس و امنیتی که برای زنان ایجاد می کند کجاست؟ من شهرهای زیادی به عنوان توریست رفته ام ، مواردی بوده که تنها بودم، و هرگز و هرگز آن حد که در تهران احساس ناامنی می کرده ام در هیچ شهر دیگری حس نکرده ام! در استنابول شبهایی بود که تنها و یا با دختر دیگری تا دیروقت در خیابان قدم می زدیم و هرگز تجاربی شبیه آنچه در روز در تهران اتفاق می افتاد تجربه نکردیم! اینجا در انگلیس بارها و بارها دخترانی را دیده ام با لباسهایی بسیار سکسی و مست که در خیابان به راحتی راه می رفته اند، از کنار گروهی از پسران کنار یک پاب گذشته اند و حتی با یک آزار کلامی هم مواجه نشده اند!
در دوسال زندگی در این کشور تنها یکبار هم با آزار کلامی یا غیر کلامی مواجه نشده ام!
نخیر دوست عزیز آسمان یک رنگ نیست
تمام مردان اینجا هم افراد پاک و وارسته ای نیستند
اما سیستم می تواند چنان قوی عمل کند که اجازه چنین رفتارهایی را ندهد
که آموزشهای کودکی حریم خصوصی افراد را به آنها یاداوری کند
که بدن هرکسی حق خود او باشد
که حتی اگر اعتقاد نداری از ترس مجازات سنگین، دست از پا خطا نکنی.

 ----
به این آدرس .

17.جنگ و هیچ کلمه ی اضافه ای.

کلاس اول دبستان که بودیم ، اولین درس این بود :" بابا آب داد" . بابا آب داد تا دیگر تشنه نباشم و بابا آب داد تا بتوانم با آب بازی کنم و در آب شنا کنم و با کشتی روی آب به مسافرت بروم و شاد باشم . بابا آب داد تا گلدان های باغچه خشک نشوند . اما در هیچ کتاب درسی هیچ کجای دنیا کسی نگفت که  آب می تواند آرامگاه هم باشد . بابا ممکن است ما را روی آب ببرد و دیگر هرگز برنگردد . در هیچ کتابی درسی نخواندم که زندگی از هر آیین و عقیده ای ارزنده تر است و زندگی تنها عقیده ای است که می توانم در راه آن بمیرم و زندگی تنها فردی است که برای حمایت از او می توان جان داد و زندگی خودم و تمام انسان هایی که زندگی دارند تنها دینی است که باید برایش عبادت کنم. 

 

کودک تر از آن بودم که بدانم آب چه سنگدل هم می تواند باشد - درست مثل آدمی که جز زیان کار بعید است که باشد - و بابا یک روز که می خواست زندگی را به آب به امانت بسپارد ، زندگی در دستان لطیف آب چکه چکه روان شد و در هیچ کتاب درسی نخواندم که جنگ هر نوعش بد است . جنگ برای عقیده بد است . برای فرد بد است . برای گروه و ارگان و منطقه بد است . جنگی که در آن کودکان باشند نابخشودنی است . جنگی که زندگی کسی را نزیسته کند بی عدالتی است . در هیچ کتابی نیاموختنم که پیرو مکتب زندگی باشم و زندگی ام را دوست بدارم و هرگز زندگی دیگری را از او به هیچ علتی نستایم . 

 

میان زنگ های تفریح امضای تسلیحات جنگی ، بمب ، موشک ،  دست فشردن برای جنگ هایی که چون جنینی منتظر تولد صبر کردن نمی توانستند ، آنقدر نوشتنی نانوشته شد ، که کسی یادش رفت در کتاب اول دبستان ، درس اول ، بنویسد بابا آب داد . اشک هم آب است . 

 

 

پینوشت : بختیار علی نویسنده ی کرد کتاب آخرین انار دنیا می نویسد :" جنگ رنج های دنیا را زیادتر می کند ، حتی اگر جنگ علیه بدها هم باشد ، دست آخر دنیا را می آلاید . حتی اگر برای عدالت هم باشد ، دست آخر دنیا را از غم و بی عدالتی پر می کند ."

16.با اینکه طرفدار این فیلم و وودی الن نیستم ، این شعار منه!



 
کلوئه : من بد بازی می کنم .
کریس : این راهیه که پیشرفت کنی : بازی کردن با بازیکن قوی تر از خودت.

و قابل تعمیم به تمام زندگی!

15.هیچ اندر هیچ...

روی عرشه ی کشتی ایستاده بودم . شب بود ، آسمان مثل بوم نقاشی بود و ستارگان ، شاهکار نیمه ی نقاشی در سکوت خود که ناگهان معشوق رفته اش از در می آید و به نام کوچک می خواندش و او با هراس قلموی زردش را در هوا تکان می دهد و از لحظه تصویری می آفریند که هیچ اراده ی آگاهی آفرینشش را نمی توانست .


من تنها بودم . صدای آب بود.صدای موسیقی فرانسوی هم بود .فکر بود ، تردید و ترس . دوباره هم ترس و ایمانی که از ترس از تولدش بر اراده ی بودنش ، پیشی نمی گرفت . آن شب خنک بهاری نمی دانستم چه چیز در انتظارم خواهد بود . کور بودم اما شمعی روشن کرده بودم .

 

اتفاقات بعد از آن شب هرگز به قلم نخواهندآمد .

 

هنوز هم می ترسم؟ خیلی .

هنوز هم مرددم؟ کمتر .

می دانم چه در انتظارم است ؟ ابداً .

 

و فقط می دانم ، دیگر آدمی شدم که آن شب رو به شاهکار نقاش نبودم . بهتر ؟ نمی دانم . بدتر ؟ نمی دانم .

 

دوست دارم ؟ بلی .

مرز کجاست ؟ نمی دانم .

راه کدام است ؟ نمی دانم .

چه می دانم ؟ چهره ی حقیقت در شب تاریک در حالی که کلاه به سر دارد و آرام راه می رود . 

صدای قدم هایش را میشناسم؟ نه !

میبینمش؟نه .

 

اما هست ؟

بلی !

 

 

 

14.گفتم هوای میکده غم می برد ز دل

به آتش نمرود پاگذاشته بودم و نمی دانستم . گلستان خواهد شد برایم و می دانستم .



13.من شکوفه ام تو بهار

کاش جسم داشتی و من در آغوشت می کشیدم.




12.خشت اول صاف بوده!

نیکا!

امشب ماشینم بنزین تموم کرد ، بابای نیلوفر برامون بنزین آورد . 

مامانش گفت: بارها برای بچه هاپیش میاد . اشکالی نداره که . با آرامش خاصی گفت .


و من تمام مدت فکر می کردم نیلوفر وقتی توی چنین خانواده ای بزرگ شده ، نمی تونه بد باشه . نمی تونه عقده ای باشه. نمی تونه با محبت نباشه . من با نیلوفر سالها هم مدرسه ای بودم ، اما حتی با هم سلام و علیک نمی کردیم . درست زمانی وارد زندگیم شد که باید ، درست زمانی که کارگردان خواست .


چقدر صبور بودن و حکمت همه چیزها رو دریافت کردن ، سخته اگه اساساً ممکن باشه!


11.فیلم بی ربط به پست نیست .

زندگی ، از هر آیینی ارزنده تره .

زندگی از هر چیزی مهم تره .

زندگی همه چیزه.

یادت نره نیکا !






باید زنده باشی تا بفهمی در جهان ما ، در هستی ای که زندگی ما توش قرار گرفته و خرد لایتناهی این هستی ، خداوند هست و همه ی ما در خردیم و به سوی خردیم . هرکسی در توان خودش . نمی دونم بعد از مرگ چه نوع هستی ای تجربه می کنیم اما دوست دارم حتی اگر نیستی محض بود ، لحظاتی رو حس کنی در دستان کارگردانی صبور و ماهر . کارگردانی که هر روز فیلم نامه رو عوض می کنه بسته به چیزی که تو انتخاب می کنی ، هر روز ترتیب اتفاقاتت رو برات میچینه ، هر روز هر چیزی بخوای بهت میده اگه لیاقت داشتنش رو ثابت کنی اما هرگز گیج نمیشه و هرگز از مسیر خیر و خرد بیرون نمیره .


اما لطفاً !

راجع به اینکه کارگردان داره برای بقیه ی نقش ها چه کار می کنه ، نظرت رو برای خودت نگه دار . هر کسی چه بخواد چه نخواد توی این چرخه هست ، دوستنش کمکت می کنه راحت تر بری جلو ، ندونستنش هم ایرادی نداره چون به هر حال این خرد لایتناهی برای همه بخشنده است و برای همه جایی داره چه بخوای یا نه اما دونستن قوانین ، دونستن مسیر ، کمکت می کنه راحت تر زندگی کنی . اینکه بدونی قطعات پازل کنار همدیگه قرار می گیرن اما نه دقیقاً به صورتی که تو دوست داری ، کمکت می کنه نشانه هایی که برای درست یا غلط بودن مسیرت میبینی رو راحت تر تشخیص بدی . یک جایی هست ، اسمش نه روحه ، نه قلبه نه مغزه نه هیچ چیز دیگه ، اسم خرد هست و داخل تو هستش که اگه آروم و صالح باشی ، بهت راه رو نشون میده . فعالش کن . گفتم خرد ، اسمش خدا هم ممکنه باشه . اسامی دیگه هم داره ، اصلش هم فرقی نداره . موجودیتش به اسمش بستگی نداره . 

 

ببین زندگی قشنگه . فارغ از غم ها و دردهاش . اما چیزی واقعاً با شکوهیه . حتی اگه از نیستی شروع بشه و به نیستی ختم بشه . حتی اگه یک شمع باشه در برابر یک عظمت تاریکی مطلق ، بازم قشنگه . اگه توش یک روز بتونی خوشحال باشی .

میلیاردها هستی داریم که هیچ وقت به درک خودشون نائل نشدن که بفهمن من خوشحالم ، من ناراحتم ، من مضطربم یعنی چی .

من شخصاً به نظرم این درک قشنگه . درک هستی قشنگه . اما امیدوارم تو هم نظرت با من همسو باشه .

10.وطن

نیکا !

اگر بعداً تو این کشور به دنیا اومدی و چیزی راجع به جنگ و شهادت و .. شنیدی لطفاً به من قول بده یک حرف رو هیچ وقت باور نکنی : همه رفتند تا اسلام  بمونه ، تا در راه خدا جهاد انجام داده باشن و ... 

در اصل همشون برای دفاع از کشورشون رفتن . به تمام افرادی که برای اینکه این خاک مال ما باشه جنگیدند احترام بذار اما لطفاً لیبل نزن و انگیزه هایی که میشنوی رو به ملت ربط نده و تمام انگیزه هاشون رو محترم بدون ، حتی اونهایی که رفتند تا با ترس خودشون مواجه بشن و کاری با کشته شدن در راه دین نداشتند . آدمها خیلی پیچیده اند .