نه ساله بودم . حالا چند ماهی بیشتر یا چند ماهی کمتر . به سن شمسی ، نه که سنی که قرار بود بروم از خدای خودخواه و بی کاربرد آن روزهایم بخواهم که مرا برای گناه نابخشودنی ام که نماز مغرب و عشا را نخواندن در اثر خواب آلودگی یک کودک نه ساله ببخشد . به تقویمی که با آن متولد شده بودم در اولین روزهای بهار.
خاله نگار و تربچه در سالن تئاتر شهر اجرای برنامه داشتند . مدرسه ی دولتی مان در شرکت در این برنامه ها آن سالها ممتاز بود ( فکر نمی کنم الان دیگر با تعویض مدیر شرایط خوب آن سالها باشد . ) سینما ، سالن ژیمناستیک ، مدرسه ی بزرگ با بازی های حرکتی و فکری با رنگ های شاد روی زمین ، موزه و دیگر برنامه های متنوع. برنامه ی خاله نگار و تربچه از بهترین هایشان بود که من هرگز فراموشش نمی کنم . چندین ساعت حد خوشحال بودن و شادی کردن با چهره ی معصوم کودک دختر ایرانی با مانتوی بنفش و مقنعه ی سفید که شادی اش حضور در برنامه ی مجری محبوبش بود . کنارمان ، چندین بچه ی کوچک نشسته بودند ، آن روزها بعد از زلزله ی بم بود و بچه هایی که آغوش گرم والدینشان را برای همیشه از دست داده بودند به نقاط مختلف کشور فرستاده شده بودند . چند تایشان کنار من بودند . مسئولشان که دعوایشان کرد گریه کردم زیر مقنعه ام . کوچک بودند . سه یا چهار ساله . بعضی هایشان هنوز بلد نبودند کلمات را دقیق تلفظ کنند . گریه می کردم .نمی دانم چرا . شاید چون ظهر می رفتم خانه با سرویس و مادرم را می دیدم که داشت غذا درست می کرد و از من می پرسید که آیا خوراکی ام را خورده ام و بابت نخوردن خوراکی ام دعوایم می کرد اما می دانستم که دوست دارم مامانم باشد و دعوایم کند که چرا نارنگی ام را نخورده ام جای اینکه مامانم نباشد و مسئول پرورشگاه دعوایم کند . باز گریه کردم . داشتم برای خودم گریه می کردم که مدیر دبستانم آمد بالای سرم . اشک های کودکانه ام را پاک کردم و ته دلم از خدای ظالمم خواستم که هرگز برای من این اتفاق نیفتد و بعد دعا کردم که برای این بچه ها ، پدر و مادر پیدا بشود .
صدایم کرد و خواست که در مصاحبه شان شرکت کنم . پای ثابت مصاحبه ها بودم . شاید چون خجالتی نبودم و آن روزها در حرف زدنم تپق نمی زدم و کلمات اشتباه انتخاب نمی کردم . نمی دانم چرا . اما همیشه پای ثابت مصاحبه هایشان بودم . مدیرم پرسید که چرا گریه کردم که نتوانستم بگویم . اشک هایم را با دستان کوچکم پاک کرده بودم و آماده شده بودم که بتوانم تربچه را ببینم و بغلش کنم و ببوسمش و از خدای ظالمم می خواستم که کس دیگری برای مصاحبه انتخاب نشود و من بمانم البته به جز دردانه ها و آقازاده ها . یکی از غم انگیزترین صحنه های زندگی ام تا امروز ، دقایق بعد از آن واقعه بود . پشت صحنه خاله نگار آن قدر مهربان نبود و دردناک ترین قسمتش آن جا بود که تربچه - عروسک تربچه- یک گوشه افتاده بود و کسی که تکانش می داد و جای او صحبت می کرد ایستاده بود و خودش بود و صحبت می کرد . ترسیده بودم . نه که ندانم ، دنیای کودکانه ام تحمل دیدن تربچه را گوشه ای افتاده و کسی که به اون جان می داد را در کاراکتر دیگری نداشت . نزدیک تربچه رفتم . میخواستم نوازشش کنم . دیدنش از نزدیک از تجربه های سخت کودکی من بود . چشمانی که با رنگ برایش کشیده بودند زل زده بود به چشم های مشکی ام . نفسم در سینه ام حبش شده بود و نوازشش کردم. بلندش کردم و نوازشش کردم . بعد هم انداختمش همانجا که بود و برگشتم برای مصاحبه . یادم نمی آید در آن مصاحبه ، بعد از آن اشراق ، چه گفتم ، تنها می دانم که بعد از آن روز دیگر هرگز نتوانستم با هیچ شخصیت عروسکی ارتباط برقرار کنم و دیگر هرگز نتوانستم آن را برنامه را تماشا کنم.
سالها گذشت . شاید قرن ها ، تا خدای ظالمم جایش را داد به هیچ . به هیچ چیز در دنیای بیرون . خدای ظالم من مرده بود اما به مجازات تمام بدی هایش نرسیده بود . هیچ خدایی نبود . هیچ چیزی بیرون از من نبود . من تنها بودم در جهان و تنها هستم در جهان . من تنها هستم با خردی که صبور و امین است اما قوانین خودش را دارد . همه مان تنهاییم و جز این قابل درک نیست . دیوانگی است دوست داشتن تنهایی در بی نهایت . دوست داشتن یک دانه ی شن را مجزا از دیگر دانه ها در شن زار بی انتها و هر روز زمان عقب می رود و می ایستد در نقطه ی صفر در همان لحظه ای که کودکی که مادر و پدرش را در زلزله از دست داد . می ایستد در لحظه ای که تربچه را انداختم زمین و من تنهاتر از همیشه - تنهایی که می ترساندم اما اگر فرصتی برای درک حس دیگری هم بماند دوستش هم دارم - متولد می شوم و با خودم تکرار می کنم دیوانگی است دوست داشتن دنیایی که سهم برخی از هستی ها یتیم شدن و برخی دیگر ، تربچه شدن است . دیوانگی محض است اما آنقدر کرخت شده ام که هر روز نگریم.
کلاس اول دبستان که بودیم ، اولین درس این بود :" بابا آب داد" . بابا آب داد تا دیگر تشنه نباشم و بابا آب داد تا بتوانم با آب بازی کنم و در آب شنا کنم و با کشتی روی آب به مسافرت بروم و شاد باشم . بابا آب داد تا گلدان های باغچه خشک نشوند . اما در هیچ کتاب درسی هیچ کجای دنیا کسی نگفت که آب می تواند آرامگاه هم باشد . بابا ممکن است ما را روی آب ببرد و دیگر هرگز برنگردد . در هیچ کتابی درسی نخواندم که زندگی از هر آیین و عقیده ای ارزنده تر است و زندگی تنها عقیده ای است که می توانم در راه آن بمیرم و زندگی تنها فردی است که برای حمایت از او می توان جان داد و زندگی خودم و تمام انسان هایی که زندگی دارند تنها دینی است که باید برایش عبادت کنم.
کودک تر از آن بودم که بدانم آب چه سنگدل هم می تواند باشد - درست مثل آدمی که جز زیان کار بعید است که باشد - و بابا یک روز که می خواست زندگی را به آب به امانت بسپارد ، زندگی در دستان لطیف آب چکه چکه روان شد و در هیچ کتاب درسی نخواندم که جنگ هر نوعش بد است . جنگ برای عقیده بد است . برای فرد بد است . برای گروه و ارگان و منطقه بد است . جنگی که در آن کودکان باشند نابخشودنی است . جنگی که زندگی کسی را نزیسته کند بی عدالتی است . در هیچ کتابی نیاموختنم که پیرو مکتب زندگی باشم و زندگی ام را دوست بدارم و هرگز زندگی دیگری را از او به هیچ علتی نستایم .
میان زنگ های تفریح امضای تسلیحات جنگی ، بمب ، موشک ، دست فشردن برای جنگ هایی که چون جنینی منتظر تولد صبر کردن نمی توانستند ، آنقدر نوشتنی نانوشته شد ، که کسی یادش رفت در کتاب اول دبستان ، درس اول ، بنویسد بابا آب داد . اشک هم آب است .
پینوشت : بختیار علی نویسنده ی کرد کتاب آخرین انار دنیا می نویسد :" جنگ رنج های دنیا را زیادتر می کند ، حتی اگر جنگ علیه بدها هم باشد ، دست آخر دنیا را می آلاید . حتی اگر برای عدالت هم باشد ، دست آخر دنیا را از غم و بی عدالتی پر می کند ."
روی عرشه ی کشتی ایستاده بودم . شب بود ، آسمان مثل بوم نقاشی بود و ستارگان ، شاهکار نیمه ی نقاشی در سکوت خود که ناگهان معشوق رفته اش از در می آید و به نام کوچک می خواندش و او با هراس قلموی زردش را در هوا تکان می دهد و از لحظه تصویری می آفریند که هیچ اراده ی آگاهی آفرینشش را نمی توانست .
من تنها بودم . صدای آب بود.صدای موسیقی فرانسوی هم بود .فکر بود ، تردید و ترس . دوباره هم ترس و ایمانی که از ترس از تولدش بر اراده ی بودنش ، پیشی نمی گرفت . آن شب خنک بهاری نمی دانستم چه چیز در انتظارم خواهد بود . کور بودم اما شمعی روشن کرده بودم .
اتفاقات بعد از آن شب هرگز به قلم نخواهندآمد .
هنوز هم می ترسم؟ خیلی .
هنوز هم مرددم؟ کمتر .
می دانم چه در انتظارم است ؟ ابداً .
و فقط می دانم ، دیگر آدمی شدم که آن شب رو به شاهکار نقاش نبودم . بهتر ؟ نمی دانم . بدتر ؟ نمی دانم .
دوست دارم ؟ بلی .
مرز کجاست ؟ نمی دانم .
راه کدام است ؟ نمی دانم .
چه می دانم ؟ چهره ی حقیقت در شب تاریک در حالی که کلاه به سر دارد و آرام راه می رود .
صدای قدم هایش را میشناسم؟ نه !
میبینمش؟نه .
اما هست ؟
بلی !
به آتش نمرود پاگذاشته بودم و نمی دانستم . گلستان خواهد شد برایم و می دانستم .
نیکا!
امشب ماشینم بنزین تموم کرد ، بابای نیلوفر برامون بنزین آورد .
مامانش گفت: بارها برای بچه هاپیش میاد . اشکالی نداره که . با آرامش خاصی گفت .
و من تمام مدت فکر می کردم نیلوفر وقتی توی چنین خانواده ای بزرگ شده ، نمی تونه بد باشه . نمی تونه عقده ای باشه. نمی تونه با محبت نباشه . من با نیلوفر سالها هم مدرسه ای بودم ، اما حتی با هم سلام و علیک نمی کردیم . درست زمانی وارد زندگیم شد که باید ، درست زمانی که کارگردان خواست .
چقدر صبور بودن و حکمت همه چیزها رو دریافت کردن ، سخته اگه اساساً ممکن باشه!
زندگی ، از هر آیینی ارزنده تره .
زندگی از هر چیزی مهم تره .
زندگی همه چیزه.
یادت نره نیکا !
باید زنده باشی تا بفهمی در جهان ما ، در هستی ای که زندگی ما توش قرار گرفته و خرد لایتناهی این هستی ، خداوند هست و همه ی ما در خردیم و به سوی خردیم . هرکسی در توان خودش . نمی دونم بعد از مرگ چه نوع هستی ای تجربه می کنیم اما دوست دارم حتی اگر نیستی محض بود ، لحظاتی رو حس کنی در دستان کارگردانی صبور و ماهر . کارگردانی که هر روز فیلم نامه رو عوض می کنه بسته به چیزی که تو انتخاب می کنی ، هر روز ترتیب اتفاقاتت رو برات میچینه ، هر روز هر چیزی بخوای بهت میده اگه لیاقت داشتنش رو ثابت کنی اما هرگز گیج نمیشه و هرگز از مسیر خیر و خرد بیرون نمیره .
اما لطفاً !
راجع به اینکه کارگردان داره برای بقیه ی نقش ها چه کار می کنه ، نظرت رو برای خودت نگه دار . هر کسی چه بخواد چه نخواد توی این چرخه هست ، دوستنش کمکت می کنه راحت تر بری جلو ، ندونستنش هم ایرادی نداره چون به هر حال این خرد لایتناهی برای همه بخشنده است و برای همه جایی داره چه بخوای یا نه اما دونستن قوانین ، دونستن مسیر ، کمکت می کنه راحت تر زندگی کنی . اینکه بدونی قطعات پازل کنار همدیگه قرار می گیرن اما نه دقیقاً به صورتی که تو دوست داری ، کمکت می کنه نشانه هایی که برای درست یا غلط بودن مسیرت میبینی رو راحت تر تشخیص بدی . یک جایی هست ، اسمش نه روحه ، نه قلبه نه مغزه نه هیچ چیز دیگه ، اسم خرد هست و داخل تو هستش که اگه آروم و صالح باشی ، بهت راه رو نشون میده . فعالش کن . گفتم خرد ، اسمش خدا هم ممکنه باشه . اسامی دیگه هم داره ، اصلش هم فرقی نداره . موجودیتش به اسمش بستگی نداره .
ببین زندگی قشنگه . فارغ از غم ها و دردهاش . اما چیزی واقعاً با شکوهیه . حتی اگه از نیستی شروع بشه و به نیستی ختم بشه . حتی اگه یک شمع باشه در برابر یک عظمت تاریکی مطلق ، بازم قشنگه . اگه توش یک روز بتونی خوشحال باشی .
میلیاردها هستی داریم که هیچ وقت به درک خودشون نائل نشدن که بفهمن من خوشحالم ، من ناراحتم ، من مضطربم یعنی چی .
من شخصاً به نظرم این درک قشنگه . درک هستی قشنگه . اما امیدوارم تو هم نظرت با من همسو باشه .
نیکا !
اگر بعداً تو این کشور به دنیا اومدی و چیزی راجع به جنگ و شهادت و .. شنیدی لطفاً به من قول بده یک حرف رو هیچ وقت باور نکنی : همه رفتند تا اسلام بمونه ، تا در راه خدا جهاد انجام داده باشن و ...
در اصل همشون برای دفاع از کشورشون رفتن . به تمام افرادی که برای اینکه این خاک مال ما باشه جنگیدند احترام بذار اما لطفاً لیبل نزن و انگیزه هایی که میشنوی رو به ملت ربط نده و تمام انگیزه هاشون رو محترم بدون ، حتی اونهایی که رفتند تا با ترس خودشون مواجه بشن و کاری با کشته شدن در راه دین نداشتند . آدمها خیلی پیچیده اند .