پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

93.بها

سالهای قبل ، زمانی که یک دختر خام دبیرستانی بودم ، کات عاطفی داشتم . کات عاطفی که تا دو سال با عواقبش دست و پنجه نرم می کردم . من حافظه ی بلند مدت فوق العاده دارم و تمام وقایع با جزییات را به خاطر می آورم ، وقایعی که برایم تعریف میشود با تمام نام ها و جزییات تا سالها در ذهنم می ماند . اسم پسر خاله دوست دبستانم را به خاطر دارم ، خیلی از احساساتم را واضح و روشن به خاطر می آورم اما قضیه ای که برایم رخ داد چنان سخت و در هم شکننده بود که من خیلی از جزییات حال آن روزها را به خاطر نمی آورم ، چون از آن روزها فقط یک درخواست داشتم : بروند .
من آن روزها بسیار تنها و بی پناه بودم . سخت پاشیده بودم . همزمانی این کات عاطفی با شروع برهه ی کلیدی درس خواندن من برای کنکور همه ی راه های فرار را به رویم بسته بود. گریه می کردم در تنهایی ، تمام اعتماد به نفسم در تمام جوانب از دست داده بودم  . بیش از هر زمانی در زندگی ام ضعیف شده بودم و دوست ندارم هرگز آنقدر تنها و ضعیف از لحاظ روحی خودم رابازیابم.. به هر حال آن روزها با هر سختی و دردی که برایم داشت گذشت ، من شب های بسیاری برای اعتماد به نفسم ، برای آینده ای که فکر می کردم از کف دادمش ، برای دخترک بی پناه و مغروری که بودم گریه کردم . لحظات زیادی را از دست دادم ، لحظاتی که می توانستم لذت ببرم را با اندوه گذراندم . لحظاتی که می توانستم به خودم ببالم ، از خودم متنفر شدم . لحظات خیلی ارزنده ای را در زندگی تحصیلی ام را از دست دادم تا رسیدم به اینجا . 
گاهی به آن روزها نگاه می کنم و از خودم می پرسم برای تکرار نشدن آن روزها برای خودم چه درسی برداشته و مشق کرده ام ؟ چه طور آن اتفاق می توانست نقطه ی عطفی برای من باشد ،منی که بنیان های شخصیتم با فردی که در شانزده سالگی بودم فرقی ندارد و جوابم همیشه ثابت است : وفادار بودن به خود ، پایدار ماندن به چیزی که میخواستم بشوم و تلاش در راهش . گاهی فکر می کنم تنها عاملی که نجاتم داد - علاوه بر موفقیت تحصیلی - همین وفاداری به خود بود. در لحظاتی که خودم را دوست نداشتم ، لحظاتی که از دست دادم ، لحظاتی که گریه کردم و تمام لحظات سخت و بد هیچ وقت خودم را برای کسی عوض نکرده ام . تلاشی برای دوست داشته شدن از جانب کسانی که بیشتر از همه دوستشان داشتم با تغییر خودم ، نکرده ام . برای چیزی که هستم و دوست دارم که بشوم خودم تنها انگیزه ام بوده ام . نه ظاهرم نه و نه باطنم را به افتخار خوشایند کسی ، چیزی جز آنچه خودم مایل بودم ، نکرده ام . دوست داشتنی بودن را بر خود بودن مقدم ندانستم . آدمی بودم که دوست داشتم باشم ، با شکست ، با ضعف ، با مشکل و مسائل مرتبط با خودم ، با گره های حل شده و نشده ی زندگی ام ، اما مقلد کسی نبوده ام و کسی را تقلید نکرده ام . از دیگران آموخته ام اما تمام تلاشم را کرده ام که نسخه ای مناسب با خودم را وارد زندگی ام بکنم .
شاید برای همین باشد که از تمام روزهایی که با رنج گذراندم ناراحت نیستم . بدهی ام را به اشک هایم پرداخته ام.
اما هنوز جای زیادی برای خیلی بهتر و قوی تر شدن برای خودم بودن ، دارم . 
 

71.غذا ، دعا ، عشق «1»



ابتلا به افسردگی از بزرگ ترین نبردهای زندگی ام بود . من در پی کشف علت افسردگی ام بودم . ریشه ی این ناامیدی در چه بود ؟آیا این بیماری روانی است ؟ آیا پدر و مادرم مقصر بودند ؟ آیا این لحظات بد در زندگی ام موقتی خواهد بود ؟اگر مراحل طلاقم به اتمام برسد ، آیا افسردگی ام هم درمان خواهد شد ؟ آیا این بیماری منشا ژنتیکی دارد ؟ یا منشا فرهنگی دارد ؟ آیا به طالعم مربوط می شود ؟ ( آیا علت افسردگی ام این است که من در برج سرطان به دنیا آمده ام ؟)آیا منشا هنری دارد ؟ آیا نوعی تکامل است ؟ آیا بیماری هورمونی است ؟ مربوط به رژیم غذایی است ؟ فلسفی است؟ فصلی است یا محیطی ؟ آیا ترکیبات شیمیایی بدنم مختل شده اند ؟ یا فقط کمی به استراحت نیاز دارم ؟

چه عناصر بی شماری ساختار بدن نوع بشر را شکل می دهند ! عجیب است که افکار ، اندام ، سوابق ، خانواده ، محیط ،وضعیت روحی و غذا اینقدر بر ما اثر می گذارند . احساس کردم علت افسردگی ام تغییر و تحول در مجموعه ای از عوامل است که نمی توانم نامی بر آن بگذارم ، بنابراین مجبور بودم مرحله به مرحله پیش بروم . 


غذا ، دعا ، عشق / الیزابت گیلبرت / ندا شادنظر / نشر افراز 

61.یه روز که آفتاب طلوع کنه

فکر کن هیچ ردی از این روزها نمونه . به نظرت خوشحال کننده س یا ناراحت کننده؟

یهو به فکرم رسید یک لحظه وسط تمام سختی ها و لحظاتی که فکر می کنی دردناک بودنشون تا ابد ادامه خواهد داشت ، در تمام لحظاتی که فکر می کنی اونقدر خسته ای که هیچ روز و لحظه ای رو روحت به خاطر نمیاره که آفتابی بوده باشه ، چند دقیقه بشین و دقیق و بی قضاوت نگاه کن .  نمیگم دلت تنگ میشه فقط شاید بعداً دلت خواست جزییات این روزها رو به خاطر بیاری . روزهایی که از تو چیزی می سازند که خواهی شد . 

41.خداحافظ 94!

این عکس اولین روز اسفنده ...

و حالا خداحافظ اسفند قشنگ . 

خداحافظ تب و تاب و بی قراری بهار 94.

خداحافظ تابستون مفید 94.

خداحافظ پاییز برزخ گونه ی 94.

خداحافظ زمستون پر از فراز و نشیب 94.


38.بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد ...

"تولد زمین را به بزم می نشینم و امیدوارم امسال آن چنان لبریز باشد که پایان یافتن اش اندوه بیاورد و چنان شاد باشد که به هزاران سال غم غلبه یابد . از اعماق قلبم سال فوق العاده ای را برای خودم ، عزیزانم ، دوستانم ، تمام کسانی که این خطوط را می خوانند و من می شناسم و نمی شناسمشان ، برای مردم کشورم ، برای این وطن بنفشه گون ، برای تمام انسان ها و برای تمام دنیا آرزو می کنم ."


سال گذشته همین روزها آرزوی بالا را نوشتم . در مورد دوستان و عزیزان و تمام کسانی که این خطوط را می خوانند و من می شناسمشان و نمی شناسمشان و برای مردم کشورم و یا تمام انسان ها نتوانم نظر سنجیده ای را بنویسم اما برای این وطن بنفشه گون می توانم بنویسم سال بهتر و آرام تر و پویاتری را پشت سر گذاشت.

برای این مادر مشترک ! برای این وطن هزار رنگ به طراوت یک سبزه ی تازه روییده خوشحالم و بار دیگر سالی شاد و متعالی را برای این خطه ی پهناور می خواهم . 

 

 
ادامه مطلب ...

27.بعد از چهار ماه !

خانه ی مامان بزرگ همیشه جای خوبی برای کتاب خواندن بوده . 

نه اینترنت دارد . نه اینترنت گوشی آنتن می دهد . نه خبری از ماهواره هست نه هیچ چیز دیگر . مینشینی سر کتابت .

من دو تا از قشنگ ترین کتاب های زندگی ام را در تابستان های حیاط مادربزرگم خوانده ام  . جایی که بوی آلبالوها هست اما دیگر پدربزرگی نیست که بوی سیگارش با آلبالوها مخلوط شود . بویی که من تا سرحد مرگ میپرستمش .

19.دیوانگی در روز روشن و شب تاریک و تاریک روشن سپیده دم و غروب!

نه ساله بودم . حالا چند ماهی بیشتر یا چند ماهی کمتر . به سن شمسی ، نه که سنی که قرار بود بروم از خدای خودخواه و  بی کاربرد آن روزهایم بخواهم که مرا برای گناه نابخشودنی ام که نماز مغرب و عشا را نخواندن در اثر خواب آلودگی یک کودک نه ساله ببخشد .  به تقویمی که با آن متولد شده بودم در اولین روزهای بهار.


خاله نگار و تربچه در سالن تئاتر شهر اجرای برنامه داشتند . مدرسه ی دولتی مان در شرکت در این برنامه ها آن سالها ممتاز بود ( فکر نمی کنم الان دیگر با تعویض مدیر شرایط خوب آن سالها باشد . ) سینما ، سالن ژیمناستیک ، مدرسه ی بزرگ با بازی های حرکتی و فکری با رنگ های شاد روی زمین ، موزه و دیگر برنامه های متنوع. برنامه ی خاله نگار و تربچه از بهترین هایشان بود که من هرگز فراموشش نمی کنم . چندین ساعت حد خوشحال بودن و شادی کردن با چهره ی معصوم کودک دختر ایرانی با مانتوی بنفش و مقنعه ی سفید که شادی اش حضور در برنامه ی مجری محبوبش بود . کنارمان ، چندین بچه ی کوچک نشسته بودند ، آن روزها بعد از زلزله ی بم بود و بچه هایی که آغوش گرم والدینشان را برای همیشه از دست داده بودند به نقاط مختلف کشور فرستاده شده بودند . چند تایشان کنار من بودند . مسئولشان که دعوایشان کرد گریه کردم زیر مقنعه ام . کوچک بودند . سه یا چهار ساله . بعضی هایشان هنوز بلد نبودند کلمات را دقیق تلفظ کنند . گریه می کردم .نمی دانم چرا . شاید چون ظهر می رفتم خانه با سرویس و مادرم را می دیدم که داشت غذا درست می کرد و از من می پرسید که آیا خوراکی ام را خورده ام و بابت نخوردن خوراکی ام دعوایم می کرد اما می دانستم که دوست دارم مامانم باشد و دعوایم کند که چرا نارنگی ام را نخورده ام جای اینکه مامانم نباشد و مسئول پرورشگاه دعوایم کند . باز گریه کردم . داشتم برای خودم گریه می کردم که مدیر دبستانم آمد بالای سرم . اشک های کودکانه ام را پاک کردم و ته دلم از خدای ظالمم خواستم که هرگز برای من این اتفاق نیفتد و بعد دعا کردم که برای این بچه ها ، پدر و مادر پیدا بشود . 


صدایم کرد و خواست که در مصاحبه شان شرکت کنم . پای ثابت مصاحبه ها بودم . شاید چون خجالتی نبودم و آن روزها در حرف زدنم تپق نمی زدم و کلمات اشتباه انتخاب نمی کردم . نمی دانم چرا . اما همیشه پای ثابت مصاحبه هایشان بودم . مدیرم پرسید که چرا گریه کردم که نتوانستم بگویم . اشک هایم را با دستان کوچکم پاک کرده بودم و آماده شده بودم که بتوانم تربچه را ببینم و بغلش کنم و ببوسمش و از خدای ظالمم می خواستم که کس دیگری برای مصاحبه انتخاب نشود و من بمانم البته به جز دردانه ها و آقازاده ها . یکی از غم انگیزترین صحنه های زندگی ام تا امروز ، دقایق بعد از آن واقعه بود . پشت صحنه خاله نگار آن قدر مهربان نبود و دردناک ترین قسمتش آن جا بود که تربچه - عروسک تربچه- یک گوشه افتاده بود و کسی که تکانش می داد و جای او صحبت می کرد ایستاده بود و خودش بود و صحبت می کرد . ترسیده بودم . نه که ندانم ، دنیای کودکانه ام تحمل دیدن تربچه را گوشه ای افتاده و کسی که به اون جان می داد را در کاراکتر دیگری نداشت . نزدیک تربچه رفتم . میخواستم نوازشش کنم . دیدنش از نزدیک از تجربه های سخت کودکی من بود . چشمانی که با رنگ برایش کشیده بودند زل زده بود به چشم های مشکی ام . نفسم در سینه ام حبش شده بود و نوازشش کردم. بلندش کردم و نوازشش کردم . بعد هم انداختمش همانجا که بود و برگشتم برای مصاحبه . یادم نمی آید در آن مصاحبه ، بعد از آن اشراق ، چه گفتم ، تنها می دانم که بعد از آن روز دیگر هرگز نتوانستم با هیچ شخصیت عروسکی ارتباط برقرار کنم و دیگر هرگز نتوانستم آن را برنامه را تماشا کنم.


سالها گذشت . شاید قرن ها ، تا خدای ظالمم جایش را داد به هیچ . به هیچ چیز در دنیای بیرون . خدای ظالم من مرده بود اما به مجازات تمام بدی هایش نرسیده بود . هیچ خدایی نبود . هیچ چیزی بیرون از من نبود . من تنها بودم در جهان و تنها هستم در جهان . من تنها هستم با خردی که صبور و امین است اما قوانین خودش را دارد . همه مان تنهاییم و جز این قابل درک نیست . دیوانگی است دوست داشتن تنهایی در بی نهایت . دوست داشتن یک دانه ی شن را مجزا از دیگر دانه ها در شن زار بی انتها و هر روز زمان عقب می رود و می ایستد در نقطه ی صفر در همان لحظه ای که کودکی که مادر و پدرش را در زلزله از دست داد . می ایستد در لحظه ای که تربچه را انداختم زمین و من تنهاتر از همیشه - تنهایی که می ترساندم اما اگر فرصتی برای درک حس دیگری هم بماند دوستش هم دارم - متولد می شوم و با خودم تکرار می کنم دیوانگی است دوست داشتن دنیایی که سهم برخی از هستی ها یتیم شدن و برخی دیگر ، تربچه شدن است . دیوانگی محض است اما آنقدر کرخت شده ام که هر روز نگریم.

17.جنگ و هیچ کلمه ی اضافه ای.

کلاس اول دبستان که بودیم ، اولین درس این بود :" بابا آب داد" . بابا آب داد تا دیگر تشنه نباشم و بابا آب داد تا بتوانم با آب بازی کنم و در آب شنا کنم و با کشتی روی آب به مسافرت بروم و شاد باشم . بابا آب داد تا گلدان های باغچه خشک نشوند . اما در هیچ کتاب درسی هیچ کجای دنیا کسی نگفت که  آب می تواند آرامگاه هم باشد . بابا ممکن است ما را روی آب ببرد و دیگر هرگز برنگردد . در هیچ کتابی درسی نخواندم که زندگی از هر آیین و عقیده ای ارزنده تر است و زندگی تنها عقیده ای است که می توانم در راه آن بمیرم و زندگی تنها فردی است که برای حمایت از او می توان جان داد و زندگی خودم و تمام انسان هایی که زندگی دارند تنها دینی است که باید برایش عبادت کنم. 

 

کودک تر از آن بودم که بدانم آب چه سنگدل هم می تواند باشد - درست مثل آدمی که جز زیان کار بعید است که باشد - و بابا یک روز که می خواست زندگی را به آب به امانت بسپارد ، زندگی در دستان لطیف آب چکه چکه روان شد و در هیچ کتاب درسی نخواندم که جنگ هر نوعش بد است . جنگ برای عقیده بد است . برای فرد بد است . برای گروه و ارگان و منطقه بد است . جنگی که در آن کودکان باشند نابخشودنی است . جنگی که زندگی کسی را نزیسته کند بی عدالتی است . در هیچ کتابی نیاموختنم که پیرو مکتب زندگی باشم و زندگی ام را دوست بدارم و هرگز زندگی دیگری را از او به هیچ علتی نستایم . 

 

میان زنگ های تفریح امضای تسلیحات جنگی ، بمب ، موشک ،  دست فشردن برای جنگ هایی که چون جنینی منتظر تولد صبر کردن نمی توانستند ، آنقدر نوشتنی نانوشته شد ، که کسی یادش رفت در کتاب اول دبستان ، درس اول ، بنویسد بابا آب داد . اشک هم آب است . 

 

 

پینوشت : بختیار علی نویسنده ی کرد کتاب آخرین انار دنیا می نویسد :" جنگ رنج های دنیا را زیادتر می کند ، حتی اگر جنگ علیه بدها هم باشد ، دست آخر دنیا را می آلاید . حتی اگر برای عدالت هم باشد ، دست آخر دنیا را از غم و بی عدالتی پر می کند ."

9.شمام می تونید رک بد بگید به من!

پیگیر اخبار بلاگفا ام . دلم میخواهد آرشیوم ، بیش از صد و پنجاه پست موقتم و نظراتم بازگشته باشند .

خبری نیست . بعد از آنکه به آرشیوم دسترسی پیدا کردم ، متوجه شدم اپیزودهای ده گانه ام از بین رفته اند. غول بلاگفا خورده شان و حتی سرویس های مملکت های کافر ! هم نتوانسته اند نجاتشان بدهند.

دلم آرشیو ام را می خواهد و به خودم اجازه ی قضاوت تمام افرادی که هنوز در بلاگفا می نویسند را می دهم و برایشان متاسفم. رک بگویم !