من که راه تو را نمی دانستم . تومرا در این راه آوردی . من که بی تو زیستن را بلد بودم ، تو زیستنم را معنا دادی با بودنت . من که هیچ نمی دیدم ،تو دستم گرفتی و راهنما شدی.
بی تو هیچم.
بی تو پوچم.
بی تو بیمارم .
بی تو گمراه و سرگردانم.
بی تو گریانم.
بی تو در مرداب دردهای روزمره ی آدمی غوطه ور و خسته ام .
با من بمان .
تنهایم نگذار .
هرقدر دلبستگی شدیدتر باشد ، جدایی شیرین تر می شود . درباره ی خوبی های گسستن کم لطفی کرده اند . یک جدایی به اندازه ی یک آشنایی اهمیت دارد ، زیرا گشایش انتخابی حیاتی است . در این لحظه باید اقرار کنم خیلی احساس آرامش می کنم چون در شور عشق حس تحقیر کننده ای هست و من از اینکه خودم را از آن رهانیده ام ، خوشحالم.
اکسیر عشق / اریک امانوئل اشمیت / سعیده بوغیری / نشر البرز
فکر کن هیچ ردی از این روزها نمونه . به نظرت خوشحال کننده س یا ناراحت کننده؟
یهو به فکرم رسید یک لحظه وسط تمام سختی ها و لحظاتی که فکر می کنی دردناک بودنشون تا ابد ادامه خواهد داشت ، در تمام لحظاتی که فکر می کنی اونقدر خسته ای که هیچ روز و لحظه ای رو روحت به خاطر نمیاره که آفتابی بوده باشه ، چند دقیقه بشین و دقیق و بی قضاوت نگاه کن . نمیگم دلت تنگ میشه فقط شاید بعداً دلت خواست جزییات این روزها رو به خاطر بیاری . روزهایی که از تو چیزی می سازند که خواهی شد .
شعرت را بگو.
ادامه ی بهترین بهانه برای ما
همین گفت و گو به زبان اشاره است.
+ از کتاب رد پای برف تا بلوغ کامل گل سرخ
"تولد زمین را به بزم می نشینم و امیدوارم امسال آن چنان لبریز باشد که پایان یافتن اش اندوه بیاورد و چنان شاد باشد که به هزاران سال غم غلبه یابد . از اعماق قلبم سال فوق العاده ای را برای خودم ، عزیزانم ، دوستانم ، تمام کسانی که این خطوط را می خوانند و من می شناسم و نمی شناسمشان ، برای مردم کشورم ، برای این وطن بنفشه گون ، برای تمام انسان ها و برای تمام دنیا آرزو می کنم ."
سال گذشته همین روزها آرزوی بالا را نوشتم . در مورد دوستان و عزیزان و تمام کسانی که این خطوط را می خوانند و من می شناسمشان و نمی شناسمشان و برای مردم کشورم و یا تمام انسان ها نتوانم نظر سنجیده ای را بنویسم اما برای این وطن بنفشه گون می توانم بنویسم سال بهتر و آرام تر و پویاتری را پشت سر گذاشت.
برای این مادر مشترک ! برای این وطن هزار رنگ به طراوت یک سبزه ی تازه روییده خوشحالم و بار دیگر سالی شاد و متعالی را برای این خطه ی پهناور می خواهم .
درست زمانی که گمون می کنی داستان به سر اومده ، قهرمان داستان رو میبینی . بعد از ماه ها و نمی دونی باید چه جوری تفسیرش کنی . داستان تموم نشده ؟ ببین چقدر قهرمانت رو دوست داشتی و حالا دیگه رفته . ببین چقدر دوسش داشتی !؟
یا یادآوری رنج آور اینکه قشنگ ترین داستان زندگیت تا الان تموم شده یا داره میشه و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی . چون داستان مال تو نیست و تو فقط تو یک قایق بودی و صدای قصه گویی رو شنیدی که داشته تو قایق بغلی داستان مورد علاقه ات رو می گفته و فاصله ی شما به کمی رسیدن صدای واضح قصه گو و به دوری سهمگین ترین و غیر قابل فتح ترین امواج بین تون هست و هیچ وقت این دو قایق یگانه نخواهند بود .
گاهی هیچ چیز نوشتنی ای وجود ندارد .
نمی دانم من نوشتن را فراموش کرده ام یا فراغتی نیست برای نوشتن و یا آنقدر همه اتفاقات درونی هستند که هنوز واژه ای ابداع نشده برای وصفشان ؟