پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

32.این خنجر رو از قلبت درار ! گرمم می کنه .

درست زمانی که گمون می کنی داستان به سر اومده ، قهرمان داستان رو میبینی . بعد از ماه ها و نمی دونی باید چه جوری تفسیرش کنی . داستان تموم نشده ؟ ببین چقدر قهرمانت رو دوست داشتی و حالا دیگه رفته . ببین چقدر دوسش داشتی !؟


یا یادآوری رنج آور اینکه قشنگ ترین داستان زندگیت تا الان تموم شده یا داره میشه و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی . چون داستان مال تو نیست و تو فقط تو یک قایق بودی و صدای قصه گویی رو شنیدی که داشته تو قایق بغلی داستان مورد علاقه ات رو می گفته و فاصله ی شما به کمی رسیدن صدای واضح قصه گو و به دوری سهمگین ترین و غیر قابل فتح ترین امواج بین تون هست و هیچ وقت این دو قایق یگانه نخواهند بود . 


نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی شنبه 22 اسفند 1394 ساعت 22:04

عزیز دلم. اینهمه خیلی خیلی خیلی سخته.

راهی نهایی و ابدی براش هست؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.