کلاریسا ( مریل استریپ) رو به دخترش : حس وقوع اتفاقی وجود داشت ، یادمه با خودم فکر می کردم پس این آغاز خوشبختیه ، از اینجا شروع میشه و مطمئناً بیشتر هم میشه ، هیچ وقت برام اتفاق نیفتاد ، اون آغاز نبود ، اون خوشبختی بود .درست همون لحظه بود .
خیلی سخت است آن روزی که از خواب بیدار شوم و بفهمم داستانی که بیش از هر چیزی در جهان دوست داشته ام تمام شده است و من نمی دانستم .
کتاب باز باشد اما داستان تمام شده باشد با هراس اینکه ممکن است فرصتی دست ندهد برای یک خداحافظی بامعنا .
گاهی هیچ چیز نوشتنی ای وجود ندارد .
نمی دانم من نوشتن را فراموش کرده ام یا فراغتی نیست برای نوشتن و یا آنقدر همه اتفاقات درونی هستند که هنوز واژه ای ابداع نشده برای وصفشان ؟
خانه ی مامان بزرگ همیشه جای خوبی برای کتاب خواندن بوده .
نه اینترنت دارد . نه اینترنت گوشی آنتن می دهد . نه خبری از ماهواره هست نه هیچ چیز دیگر . مینشینی سر کتابت .
من دو تا از قشنگ ترین کتاب های زندگی ام را در تابستان های حیاط مادربزرگم خوانده ام . جایی که بوی آلبالوها هست اما دیگر پدربزرگی نیست که بوی سیگارش با آلبالوها مخلوط شود . بویی که من تا سرحد مرگ میپرستمش .
در نبردی که من ابراهیمش بودم ، جدال بین خدا و پسرم بود .
من پسرم را انتخاب کردم ،
پس راهی نبود جز تن به خواست خدا دادن!
میدونی عاشق کدوم ویژگی لعنتی ات هستم؟
اینکه اشتباه نمی کنی . کلامت رو عوض نمی کنی . تابع زمان نیستی . درست بیرون از زمان ایستادی و توی هر اتفاق زندگی من می دوی.این که اگه از این جایی که نشستم یا مرکز کهکشان راه شیری قطعات پازل باشه اما تو نه در طرح کلی و نه در دونه دونه ی قطعات اشتباه نمی کنی.
چه خوبه که هستی بدقلق ترینم .
بمون .
دفتری که توش رازها و لحظه های خاصش رو می نویسه رو برداشتم . نخوندم اصلا . فقط برگه ی جدید رو باز کردم ، اولین برگه بعد از نوشته های خودش براش نوشتم.
براش نوشتم که هزار سال صبر کردم . یک چیز دیگه هم نوشتم و دفتر رو گذاشتم توی کتابخونه ش.
مطمئنم هنوز نخوندتش .
وقتی بخوندش دلش می لرزه و اون ثانیه از ته دلش برام دعا می کنه ، شاید به خاطر دعاهای قلب مهربونش شد.
کی می دونه ؟