پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

30.The Hours

کلاریسا ( مریل استریپ) رو به دخترش : حس وقوع اتفاقی وجود داشت ، یادمه با خودم فکر می کردم پس این آغاز خوشبختیه ، از اینجا شروع میشه و مطمئناً بیشتر هم میشه ،  هیچ وقت برام اتفاق نیفتاد ،  اون آغاز نبود ، اون خوشبختی بود .درست همون لحظه بود .




29.صحرای محشره!

خیلی سخت است آن روزی که از خواب بیدار شوم و بفهمم داستانی که بیش از هر چیزی در جهان دوست داشته ام تمام شده است و من نمی دانستم .

کتاب باز باشد اما داستان تمام شده باشد با هراس اینکه ممکن است فرصتی دست ندهد برای یک خداحافظی بامعنا .

28. جای بدیه!

گاهی هیچ چیز نوشتنی ای وجود ندارد . 

نمی دانم من نوشتن را فراموش کرده ام یا فراغتی نیست برای نوشتن و یا آنقدر همه اتفاقات درونی هستند که هنوز واژه ای ابداع نشده برای وصفشان ؟

27.بعد از چهار ماه !

خانه ی مامان بزرگ همیشه جای خوبی برای کتاب خواندن بوده . 

نه اینترنت دارد . نه اینترنت گوشی آنتن می دهد . نه خبری از ماهواره هست نه هیچ چیز دیگر . مینشینی سر کتابت .

من دو تا از قشنگ ترین کتاب های زندگی ام را در تابستان های حیاط مادربزرگم خوانده ام  . جایی که بوی آلبالوها هست اما دیگر پدربزرگی نیست که بوی سیگارش با آلبالوها مخلوط شود . بویی که من تا سرحد مرگ میپرستمش .

26.پسرم

در نبردی که من ابراهیمش بودم ، جدال بین خدا و پسرم بود .

من پسرم را انتخاب کردم ،

پس راهی نبود جز تن به خواست خدا دادن!

25. از شریف الموسی

لبخندت ، لبخند آشنایی است

که اگر قرار باشد به جنگ بروم با خود می برم.

24.از ابی!

حدیث تازه ی عشق تو ام من !


به پایانم نبر ،

از نو بیاغاز...


23.بدقلق ترین شگفت انگیز!

میدونی عاشق کدوم ویژگی لعنتی ات هستم؟

اینکه اشتباه نمی کنی . کلامت رو عوض نمی کنی . تابع زمان نیستی . درست بیرون از زمان ایستادی و توی هر اتفاق زندگی من می دوی.این که اگه از این جایی که نشستم یا مرکز کهکشان راه شیری قطعات پازل باشه اما تو نه در طرح کلی و نه در دونه دونه ی قطعات اشتباه نمی کنی.

چه خوبه که هستی بدقلق ترینم .

بمون .


22.لحظه به لحظه تمرین ایمان...

دفتری که توش رازها و لحظه های خاصش رو می نویسه رو برداشتم . نخوندم اصلا . فقط برگه ی جدید رو باز کردم ، اولین برگه بعد از نوشته های خودش براش نوشتم.

براش نوشتم که هزار سال صبر کردم . یک چیز دیگه هم نوشتم و دفتر رو گذاشتم توی کتابخونه ش.

مطمئنم هنوز نخوندتش . 

وقتی بخوندش دلش می لرزه و اون ثانیه از ته دلش برام دعا می کنه ، شاید به خاطر دعاهای قلب مهربونش شد.

کی می دونه ؟


21.رشته دست توست ...

تو کاملی و این همه ی اعتراف هاست.

و من شکاکم و این ضعیف ترین اعتراف هاست..