پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

12.خشت اول صاف بوده!

نیکا!

امشب ماشینم بنزین تموم کرد ، بابای نیلوفر برامون بنزین آورد . 

مامانش گفت: بارها برای بچه هاپیش میاد . اشکالی نداره که . با آرامش خاصی گفت .


و من تمام مدت فکر می کردم نیلوفر وقتی توی چنین خانواده ای بزرگ شده ، نمی تونه بد باشه . نمی تونه عقده ای باشه. نمی تونه با محبت نباشه . من با نیلوفر سالها هم مدرسه ای بودم ، اما حتی با هم سلام و علیک نمی کردیم . درست زمانی وارد زندگیم شد که باید ، درست زمانی که کارگردان خواست .


چقدر صبور بودن و حکمت همه چیزها رو دریافت کردن ، سخته اگه اساساً ممکن باشه!