ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بیشتر وبلاگ هایی که میخواندم ، کانالی شده اند . راستش خواندن کانال برای من حس خاصی ندارد ، کانال هایم هم همگی میوت اند و گاهی بر حسب نیاز میخوانمشان . هر جور که فکر می کنم نمی دانم چرا نمی توانم کانال داشته باشم و آنجا بنویسم ، شاید هیچ کس به اندازه ی خودم نمی داند که ننوشتنم به دسترسی سخت تر به وبلاگ نسبت به کانال ارتباطی پیدا نمی کند . نمی نویسم چون چیزی برای نوشتن ندارم ، چیزی ندارم که برای خودم بنویسم که بهتر بیندیشم و یا برای دیگران بنویسم به این امید که به کار آید .
این روزها ، برمیگردم و نوشته های بهمن سال قبل را می خوانم . واضح است ، انگار دقایقی پیش زندگی شان کرده ام و تار و دور اند انگار که طفلی که موسم جنگ چهار ساله بود از خاطرات آن روزهایش بگوید .
شاید آن شب خیلی سرد و غمگین بهمن ماه را هرگز فراموش نکنم که سال یک بامداد به شیراز رسیدم ، خسته بودم و دل آزرده و غمگین . غم بی سرنوشتی و غم دوری ای که در فاصله ی زمانی یک ساعته به من تحمیل شده بود و توان هضمش را نداشتم ، در من چون ماری گرسنه و پیروز می خزید .
امسال بهمن را در آن تاریخ زندگی نکرده ام ، اما می دانم این بار که غم را نباید امتداد داد ، یک جایی باید بند نافش را برید و جدایش کرد و به گریه هایش بی تفاوت بود . باید بگذاری برود آنچه که نمی خواهد یا نمی تواند که ماندنی باشد . آن وقت است که سبک و آرام به بهانه های ساده ای که شادت می کند و اندوهت را تسکین می دهد می توانی بیندیشی . بهانه هایی که دیر آمدند و امیدواری که اگر نمیشود بیمه شان کرد که هرگز نروند ، خیلی دیر بروند . دیر ِِ دیر ِ دیر ... مثل کندی آرام و دلچسب ثانیه ها هنگامی که منتظر رخ دادن اتفاقی هستی که مطمئنی به افتادنش از درخت تنومند و درهم زندگی .
تقریبن هر روز وبلاگتو چک می کردم، بل که نوشته ای...
خوش حالم بالاخره این سکوتِ نوشته نشده شکست
چه کار کنم وقتی اینقدر با محبتی ندا ؟
خودت بگو!