پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

36.وقتی یادت نمیاد...

درست مثل همون لحظه که ایوان کلی رو توی خیابون میبینه وجفتشون حس می کنن همدیگه رو میشناسن . بعد از اینکه ایوان دست میبره تو سرنوشتش و کلی رو ازش پاک می کنه. 

 مثل اینه که من مطمئنم ما یک جاهایی از هستی مون به هم ربط داشته . اما کی یادش میاد چی ؟ تو هم یادت نمیاد .