پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

61.یه روز که آفتاب طلوع کنه

فکر کن هیچ ردی از این روزها نمونه . به نظرت خوشحال کننده س یا ناراحت کننده؟

یهو به فکرم رسید یک لحظه وسط تمام سختی ها و لحظاتی که فکر می کنی دردناک بودنشون تا ابد ادامه خواهد داشت ، در تمام لحظاتی که فکر می کنی اونقدر خسته ای که هیچ روز و لحظه ای رو روحت به خاطر نمیاره که آفتابی بوده باشه ، چند دقیقه بشین و دقیق و بی قضاوت نگاه کن .  نمیگم دلت تنگ میشه فقط شاید بعداً دلت خواست جزییات این روزها رو به خاطر بیاری . روزهایی که از تو چیزی می سازند که خواهی شد . 

54.سعدی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی.


40.از سید علی صالحی

شعرت را بگو.

ادامه ی بهترین بهانه برای ما

همین گفت و گو به زبان اشاره است.


+ از کتاب رد پای برف تا بلوغ کامل گل سرخ

38.بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد ...

"تولد زمین را به بزم می نشینم و امیدوارم امسال آن چنان لبریز باشد که پایان یافتن اش اندوه بیاورد و چنان شاد باشد که به هزاران سال غم غلبه یابد . از اعماق قلبم سال فوق العاده ای را برای خودم ، عزیزانم ، دوستانم ، تمام کسانی که این خطوط را می خوانند و من می شناسم و نمی شناسمشان ، برای مردم کشورم ، برای این وطن بنفشه گون ، برای تمام انسان ها و برای تمام دنیا آرزو می کنم ."


سال گذشته همین روزها آرزوی بالا را نوشتم . در مورد دوستان و عزیزان و تمام کسانی که این خطوط را می خوانند و من می شناسمشان و نمی شناسمشان و برای مردم کشورم و یا تمام انسان ها نتوانم نظر سنجیده ای را بنویسم اما برای این وطن بنفشه گون می توانم بنویسم سال بهتر و آرام تر و پویاتری را پشت سر گذاشت.

برای این مادر مشترک ! برای این وطن هزار رنگ به طراوت یک سبزه ی تازه روییده خوشحالم و بار دیگر سالی شاد و متعالی را برای این خطه ی پهناور می خواهم . 

 

 
ادامه مطلب ...

33. A Dangerous Method

 

 فیلم راجع به روابط یونگ با یکی از بیمارانش به نام سابینا بوده که بعدها روانپزشک بزرگی می شود . 
فیلمی نیست که به هر کسی دیدنش را توصیه کنم اما برای افرادی که علاقمند به روانشناسی هستند و یا مطالعاتی در این زمینه دارند گزینه ی خیلی خوبیست . من متاسفانه دانش نقد فیلم را ندارم اما می توانم بگویم با اشکالاتی که در فیلم وجود دارد ، ارزش دیدن حتی بیش از یک مرتبه را دارد.

پ . ن: اشاره به همزمانی معنادار عالی بود.
ادامه مطلب ...

32.این خنجر رو از قلبت درار ! گرمم می کنه .

درست زمانی که گمون می کنی داستان به سر اومده ، قهرمان داستان رو میبینی . بعد از ماه ها و نمی دونی باید چه جوری تفسیرش کنی . داستان تموم نشده ؟ ببین چقدر قهرمانت رو دوست داشتی و حالا دیگه رفته . ببین چقدر دوسش داشتی !؟


یا یادآوری رنج آور اینکه قشنگ ترین داستان زندگیت تا الان تموم شده یا داره میشه و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی . چون داستان مال تو نیست و تو فقط تو یک قایق بودی و صدای قصه گویی رو شنیدی که داشته تو قایق بغلی داستان مورد علاقه ات رو می گفته و فاصله ی شما به کمی رسیدن صدای واضح قصه گو و به دوری سهمگین ترین و غیر قابل فتح ترین امواج بین تون هست و هیچ وقت این دو قایق یگانه نخواهند بود . 


29.صحرای محشره!

خیلی سخت است آن روزی که از خواب بیدار شوم و بفهمم داستانی که بیش از هر چیزی در جهان دوست داشته ام تمام شده است و من نمی دانستم .

کتاب باز باشد اما داستان تمام شده باشد با هراس اینکه ممکن است فرصتی دست ندهد برای یک خداحافظی بامعنا .

24.از ابی!

حدیث تازه ی عشق تو ام من !


به پایانم نبر ،

از نو بیاغاز...


22.لحظه به لحظه تمرین ایمان...

دفتری که توش رازها و لحظه های خاصش رو می نویسه رو برداشتم . نخوندم اصلا . فقط برگه ی جدید رو باز کردم ، اولین برگه بعد از نوشته های خودش براش نوشتم.

براش نوشتم که هزار سال صبر کردم . یک چیز دیگه هم نوشتم و دفتر رو گذاشتم توی کتابخونه ش.

مطمئنم هنوز نخوندتش . 

وقتی بخوندش دلش می لرزه و اون ثانیه از ته دلش برام دعا می کنه ، شاید به خاطر دعاهای قلب مهربونش شد.

کی می دونه ؟


19.دیوانگی در روز روشن و شب تاریک و تاریک روشن سپیده دم و غروب!

نه ساله بودم . حالا چند ماهی بیشتر یا چند ماهی کمتر . به سن شمسی ، نه که سنی که قرار بود بروم از خدای خودخواه و  بی کاربرد آن روزهایم بخواهم که مرا برای گناه نابخشودنی ام که نماز مغرب و عشا را نخواندن در اثر خواب آلودگی یک کودک نه ساله ببخشد .  به تقویمی که با آن متولد شده بودم در اولین روزهای بهار.


خاله نگار و تربچه در سالن تئاتر شهر اجرای برنامه داشتند . مدرسه ی دولتی مان در شرکت در این برنامه ها آن سالها ممتاز بود ( فکر نمی کنم الان دیگر با تعویض مدیر شرایط خوب آن سالها باشد . ) سینما ، سالن ژیمناستیک ، مدرسه ی بزرگ با بازی های حرکتی و فکری با رنگ های شاد روی زمین ، موزه و دیگر برنامه های متنوع. برنامه ی خاله نگار و تربچه از بهترین هایشان بود که من هرگز فراموشش نمی کنم . چندین ساعت حد خوشحال بودن و شادی کردن با چهره ی معصوم کودک دختر ایرانی با مانتوی بنفش و مقنعه ی سفید که شادی اش حضور در برنامه ی مجری محبوبش بود . کنارمان ، چندین بچه ی کوچک نشسته بودند ، آن روزها بعد از زلزله ی بم بود و بچه هایی که آغوش گرم والدینشان را برای همیشه از دست داده بودند به نقاط مختلف کشور فرستاده شده بودند . چند تایشان کنار من بودند . مسئولشان که دعوایشان کرد گریه کردم زیر مقنعه ام . کوچک بودند . سه یا چهار ساله . بعضی هایشان هنوز بلد نبودند کلمات را دقیق تلفظ کنند . گریه می کردم .نمی دانم چرا . شاید چون ظهر می رفتم خانه با سرویس و مادرم را می دیدم که داشت غذا درست می کرد و از من می پرسید که آیا خوراکی ام را خورده ام و بابت نخوردن خوراکی ام دعوایم می کرد اما می دانستم که دوست دارم مامانم باشد و دعوایم کند که چرا نارنگی ام را نخورده ام جای اینکه مامانم نباشد و مسئول پرورشگاه دعوایم کند . باز گریه کردم . داشتم برای خودم گریه می کردم که مدیر دبستانم آمد بالای سرم . اشک های کودکانه ام را پاک کردم و ته دلم از خدای ظالمم خواستم که هرگز برای من این اتفاق نیفتد و بعد دعا کردم که برای این بچه ها ، پدر و مادر پیدا بشود . 


صدایم کرد و خواست که در مصاحبه شان شرکت کنم . پای ثابت مصاحبه ها بودم . شاید چون خجالتی نبودم و آن روزها در حرف زدنم تپق نمی زدم و کلمات اشتباه انتخاب نمی کردم . نمی دانم چرا . اما همیشه پای ثابت مصاحبه هایشان بودم . مدیرم پرسید که چرا گریه کردم که نتوانستم بگویم . اشک هایم را با دستان کوچکم پاک کرده بودم و آماده شده بودم که بتوانم تربچه را ببینم و بغلش کنم و ببوسمش و از خدای ظالمم می خواستم که کس دیگری برای مصاحبه انتخاب نشود و من بمانم البته به جز دردانه ها و آقازاده ها . یکی از غم انگیزترین صحنه های زندگی ام تا امروز ، دقایق بعد از آن واقعه بود . پشت صحنه خاله نگار آن قدر مهربان نبود و دردناک ترین قسمتش آن جا بود که تربچه - عروسک تربچه- یک گوشه افتاده بود و کسی که تکانش می داد و جای او صحبت می کرد ایستاده بود و خودش بود و صحبت می کرد . ترسیده بودم . نه که ندانم ، دنیای کودکانه ام تحمل دیدن تربچه را گوشه ای افتاده و کسی که به اون جان می داد را در کاراکتر دیگری نداشت . نزدیک تربچه رفتم . میخواستم نوازشش کنم . دیدنش از نزدیک از تجربه های سخت کودکی من بود . چشمانی که با رنگ برایش کشیده بودند زل زده بود به چشم های مشکی ام . نفسم در سینه ام حبش شده بود و نوازشش کردم. بلندش کردم و نوازشش کردم . بعد هم انداختمش همانجا که بود و برگشتم برای مصاحبه . یادم نمی آید در آن مصاحبه ، بعد از آن اشراق ، چه گفتم ، تنها می دانم که بعد از آن روز دیگر هرگز نتوانستم با هیچ شخصیت عروسکی ارتباط برقرار کنم و دیگر هرگز نتوانستم آن را برنامه را تماشا کنم.


سالها گذشت . شاید قرن ها ، تا خدای ظالمم جایش را داد به هیچ . به هیچ چیز در دنیای بیرون . خدای ظالم من مرده بود اما به مجازات تمام بدی هایش نرسیده بود . هیچ خدایی نبود . هیچ چیزی بیرون از من نبود . من تنها بودم در جهان و تنها هستم در جهان . من تنها هستم با خردی که صبور و امین است اما قوانین خودش را دارد . همه مان تنهاییم و جز این قابل درک نیست . دیوانگی است دوست داشتن تنهایی در بی نهایت . دوست داشتن یک دانه ی شن را مجزا از دیگر دانه ها در شن زار بی انتها و هر روز زمان عقب می رود و می ایستد در نقطه ی صفر در همان لحظه ای که کودکی که مادر و پدرش را در زلزله از دست داد . می ایستد در لحظه ای که تربچه را انداختم زمین و من تنهاتر از همیشه - تنهایی که می ترساندم اما اگر فرصتی برای درک حس دیگری هم بماند دوستش هم دارم - متولد می شوم و با خودم تکرار می کنم دیوانگی است دوست داشتن دنیایی که سهم برخی از هستی ها یتیم شدن و برخی دیگر ، تربچه شدن است . دیوانگی محض است اما آنقدر کرخت شده ام که هر روز نگریم.