بیشتر وبلاگ هایی که میخواندم ، کانالی شده اند . راستش خواندن کانال برای من حس خاصی ندارد ، کانال هایم هم همگی میوت اند و گاهی بر حسب نیاز میخوانمشان . هر جور که فکر می کنم نمی دانم چرا نمی توانم کانال داشته باشم و آنجا بنویسم ، شاید هیچ کس به اندازه ی خودم نمی داند که ننوشتنم به دسترسی سخت تر به وبلاگ نسبت به کانال ارتباطی پیدا نمی کند . نمی نویسم چون چیزی برای نوشتن ندارم ، چیزی ندارم که برای خودم بنویسم که بهتر بیندیشم و یا برای دیگران بنویسم به این امید که به کار آید .
این روزها ، برمیگردم و نوشته های بهمن سال قبل را می خوانم . واضح است ، انگار دقایقی پیش زندگی شان کرده ام و تار و دور اند انگار که طفلی که موسم جنگ چهار ساله بود از خاطرات آن روزهایش بگوید .
شاید آن شب خیلی سرد و غمگین بهمن ماه را هرگز فراموش نکنم که سال یک بامداد به شیراز رسیدم ، خسته بودم و دل آزرده و غمگین . غم بی سرنوشتی و غم دوری ای که در فاصله ی زمانی یک ساعته به من تحمیل شده بود و توان هضمش را نداشتم ، در من چون ماری گرسنه و پیروز می خزید .
امسال بهمن را در آن تاریخ زندگی نکرده ام ، اما می دانم این بار که غم را نباید امتداد داد ، یک جایی باید بند نافش را برید و جدایش کرد و به گریه هایش بی تفاوت بود . باید بگذاری برود آنچه که نمی خواهد یا نمی تواند که ماندنی باشد . آن وقت است که سبک و آرام به بهانه های ساده ای که شادت می کند و اندوهت را تسکین می دهد می توانی بیندیشی . بهانه هایی که دیر آمدند و امیدواری که اگر نمیشود بیمه شان کرد که هرگز نروند ، خیلی دیر بروند . دیر ِِ دیر ِ دیر ... مثل کندی آرام و دلچسب ثانیه ها هنگامی که منتظر رخ دادن اتفاقی هستی که مطمئنی به افتادنش از درخت تنومند و درهم زندگی .
زیبا شده بودم . لباس زیبایی پوشیده بودم و موهای بلندم را روی شانه هایم پراکنده کرده بودم . داشتم می رقصیدم یا شاید داشتم چیپس می خوردم . دقیق تصویرش را ندارم اما چیزی که راجع به آن مطمئن بودم :
به هیچ کس فکر نمی کردم . نه به مردانی که در مهمانی بودند ، نه به مردانی که در زندگی ام دوستشان داشتم و بخشی از قلبم را - بی آنکه هرگز متوجه شوند- به آنها تقدیم کرده ام .نه به تنها مردی که عاشقش بوده ام .