روایت بسیار زیبای زندگی دو دوست .
ادامه مطلب ...
خواندن کتاب های سه گانه دوقلوهای آگوتا کریستف تجربه ی خیلی خوبی در کتابخوانی برای من بود . این سه کتاب به ترتیب عبارتند از : دفتر بزرگ ، مدرک و دروغ سوم که کتاب مورد علاقه ی من از این سه گانه ، دروغ سوم بود .
این سه گانه به گونه ای نوشته شده است که خواننده می تواند برداشت های کاملاً متفاوتی از داستان و سیر آن را داشته باشد . ( در ادامه مطلب من برداشت خودم را می نویسم که اگر کسی اینجا را می خواند که برنامه ای برای مطالعه ی این سه گانه ی مرموز ودوست داشتنی دارد ، داستان را از دست نداده باشد . ) اما چیزی که برای من بسیار جالب بود بخشی از گفتگوی اصغر نوری - مترجم این سه گانه به زبان فارسی -با آگوتا کریستف بود که در این گفتگو نویسنده به عشقی در زندگی گذشته اش اشاره می کند که رد پایش را در اغلب عشق های این کتاب ها می بینم . ( عشق چاشنی این کتاب است ولی این کتاب ها عاشقانه نیستند . )
متنی که از عشق اول نویسنده در مصاحبه آمده در صفحه ی 160 و 161 کتاب دروغ سوم آمده است :"دختری که سخت عاشق دوست پدرش ، کشیش روستا ، است و این موضوع حقیقت دارد : می خواهم بگویم او اولین عشق من بود . بهترین دوست پدرم بود . توی روستا دو نفر روشنفکر وجود داشت ، معلم و کشیش و کشیش هنوز ازدواج نکرده بود . درست همان موقعی که من عاشقش بودم . تقریباً در شش سالگی . می آمد خانه ی ما غذا می خورد ، چون خودش زن نداشت و مادر من آشپز خیلی خوبی بود . هر روز به خانه ی ما می آمد . حتی وقتی زمان چنگ پدرم به جبهه اعزام شد ، کشیش هنوز توی روستا بود و من او را بیشتر از پدرم می دیدم . من را خیلی دوست داشت . حرف های خیلی خوبی به من می گفت . مثلاً اینکه وقتی بزرگ شوم با من ازدواج می کند و من باور می کردم ! جوان بود . شاید فقط ده سال از من بزرگتر بود . نه بیشتر . بعد یک دفعه ازدواج کرد و این برای من خیلی تکان دهنده بود . به خودم گفتم اگر یک کشیش هم این طور دروغ بگوید ، ببین آدم های دیگر چه طورند ؟ از این موضوع واقعاً زمان زیادی می گذرد . ما از آن روستا رفتیم و بعدها که من در سوییس ساکن شده بودم ، یک بار برگشتم مجارستان . چهل سال داشتم که دوباره او را دیدم و بلافاصله همان عشق را دوباره حس کردم . او هم همین طور .بهش گفتم وقتی کوچک بودم او را خیلی دوست داشتم و . او گفت :"می دانم، می دانم . " حالا مرده است . با زنش نامه نگاری زیاد داشته ام . خبر مرگش را او به من داد و به من گفت محبوب شوهرش بوده ام ."
عشق هایی که در کتاب روایت می شود شامل عشق یک برادر به خواهر ناتنی اش است که هر نوع وصال را غیر ممکن می کند و یا عشق پسر نوجوانی به زنی هم سن و سال مادرش و همه ی عشق ها هم ناکام . اگر کتاب ها را بخوانید رد خطوط بالا را در کتابها خواهید یافت .
ادامه مطلب ...
هر آدمی فقط واسه نوشتن یک کتاب به دنیا آمده و نه هیچ کار دیگری . یک کتاب نبوغ آمیز یا یک کتاب معمولی ، مهم نیست . ولی کسی که هیچ چیز ننویسد بازنده است . فقط از زمین می گذرد و هیچ ردی از خودش باقی نمی گذارد.
مدرک / آگوتا کریستف / اصغر نوری / نشر مروارید
وقتی که این فیلم رو دیدم به معنای واقعی کلمه ترسیده بودم . داستان زنی هست بسیار باهوش و بسیار موفق . زن استاد زبان شناسی دانشگاه کلمبیاست و دچار آلزایمر زودرس میشه.
به نظرم از دست دادن حافظه و توانایی تکلم و استفاده کاربردی از مغز چند تا مشکل عام داره که هر فردی که دچارش بشه باهاش دست وپنجه نرم می کنه و چند تا مشکل خاص داره برای کسانی که به طور خاص از مغزشون بهره می بردند .
مشکل عامش به یاد نیاوردن خود فعلی ات و در نتیجه ناتوانی در دنبال کردن چیزی هست که داری میشی . دیگران هم از تو یک تصویر دارن که به مرور زمان خراب میشه . یه جای فیلم هست خود آلیس میگه من اینهمه سال زندگی کردم ( 50 سال ) و توش موفق بودم . استاد دانشگاه بودم . با مردی که دوسش دارم بودم و بچه دار هم شدم . من تمام عمرم رو پای این چیزها گذاشتم و الان حتی به خاطر نمیارمشون ! واقعاً دردناکه . گاهی خاطره ی یک عشق ، یک موفقیت و یک شرایط روح ما رو تغذیه می کنه یا تعلیم میده . موقع دیدن این فیلم یاد فیلم Eternal sunshine of spotless mind افتادم و نوشته ای که راجع بهش توی وبلاگ سابقم نوشته بودم . اینکه واقعاً نمی خوام چیزی از حافظه ام رو از دست بدم . نمیخوام واقعه ای باشه که فراموشش کنم چون تمامیت چیزی که من نامیده میشه ، تمامیت منی که به خاطر بعضی موقعیت ها من شدم رو به خاطر نیاوردن واقعاً دردناکه . من شدم چیزی که شدم اما اینکه مسیرش یادم نیاد ، اتفاقاتش رو فراموش کرده باشم ، گریه ها وخنده ها رو نتونم به خاطر بیارم نمی تونه به طور تمام باعث بشه خودآگاه من با چیزی که زیسته و باید برای عبور به مرحله ی بعد باهاش رو به رو بشه ، برخورد داشته باشه و من اینجوری همیشه ناشناس و بی خونه و وطنم درون خودم .
مورد خاصش هم برای افرادی هست که تمام قابلیتشون ذهنشون هست . برای یک محقق ، کسی که ذهنش بزرگ ترین داشته و موفقیتش بوده ، کسی که جذابیتش و مورد قبول بودنش به واسطه ی ذهنش بوده و حالا با از دست دادن اون ، دیگه نمی تونه جوری باشه که بوده و نمی تونه طوری به خاطر آورده بشه که میشده.
یک جای فیلم آلیس میگه من حاضر بودم سرطان بگیرم جای آلزایمر .
اونجا بود که به خودم گفتم اگه انتخابی باشه ، من هم ترجیح میدم سرطان بگیرم و یا بیماری ای که ذهنم رو از دست ندم.
وقتی عوارض یک اختلال که ماهیت عاطفی دارد ونه ارگانیک ، در ما ظاهر می شود ، باید درک کنیم که این آغاز یک « بیماری» نیست بلکه پدیدار شدن اطلاعاتی در آگاهی ماست که سابق بر این در بخش های ناخودآگاه هستی ما مدفون بوده اند . وقتی این فرآیند به پایان برسد ، عوارض مرتبط با اطلاعات ناخودآگاه برای همیشه حل و فصل و معمولاً ناپدید می شوند . بنابراین ظاهر شدن علایم شروع بیماری نیست بلکه آغاز حل و فصل آن است . به همین ترتیب شدت علایم بیشتر نشانه ی سرعت فرآیند درمان است تا معیاری برای میزان جدی بودن بیماری .
ذهن هولوتراپیک ( راهی به سوی جهان هولوگرافیک ) / استانیسلاو گروف / محمد گذرآبادی / نشر هرمس
هوشی که جهان ما را به وجود آورده است بی نهایت پیچیده وعملکردهای این هوش بسی فراتر از درک آدمی است . اگر می خواهید به دانش آن دسترسی پیدا کنید ، این هوش باید به شما یاد بدهد که آن را چگونه دریافت کنید . از آنجا که این هوش چیزی جز هستی خود شما نیست ، باید یاد بگیرید چگونه در سطوح بیشتر و بیشتری از هستی خودتان یا خود هستی هشیار شوید.
ذهن هولوتراپیک ( راهی به سوی جهان هولوگرافیک ) / استانیسلاو گروف / محمد گذرآبادی / نشر هرمس
بدن انسان دارای مکانیسمی است که رنج خیلی شدید را ، خصوصاً رنجی که ناشی از احساس خفگی باشد ، به شکلی از هیجان که یادآور برانگیختگی جنسی است ، ترجمه میکند.
ذهن هولوتراپیک ( راهی به سوی جهان هولوگرافیک ) / استانیسلاو گروف / محمد گذرآبادی / نشر هرمس
آخه یه کتاب چقد فوق العاده باشه خوبه؟
از همه ی بخش ها بیشتر بخش دوم و از همه ی شخصیت ها بیشتر عاشق شخصیت اودین بودم.
ممنونم از آقای حسین شهرابی برای این ترجمه ی خیلی خیلی خوب!
"اشتباهه که تصور کنیم مردم میخوان محیط زیست حفظ بشه یا زندگی شون سالم بمونه و در نتیجه سپاسگزار کمال گراهایی هستند که برای چنین اهدافی پیکار می کنند . در واقع مردم آسایش خیال میخوان . این قضیه رو توی بحران های زیست محیطی قرن بیستم خیلی خوب دیدیم . همه می دونستند سیگار احتمال سرطان ریه و شش رو افزایش میده ، علاج بدیهی این بودکه سیگار رو ترک کنیم ، اما علاج مطلوب این بود که سیگاری ساخته بشه که سرطان زا نباشه. وقتی معلوم شد موتورهای درون سوز هوا رو بدجور آلوده می کنند ، علاج بدیهی این بود که موتورها رو کنار بگذاریم و علاج مطلوب این بود که موتورهای ناآلاینده درست کنیم . "