ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روی عرشه ی کشتی ایستاده بودم . شب بود ، آسمان مثل بوم نقاشی بود و ستارگان ، شاهکار نیمه ی نقاشی در سکوت خود که ناگهان معشوق رفته اش از در می آید و به نام کوچک می خواندش و او با هراس قلموی زردش را در هوا تکان می دهد و از لحظه تصویری می آفریند که هیچ اراده ی آگاهی آفرینشش را نمی توانست .
من تنها بودم . صدای آب بود.صدای موسیقی فرانسوی هم بود .فکر بود ، تردید و ترس . دوباره هم ترس و ایمانی که از ترس از تولدش بر اراده ی بودنش ، پیشی نمی گرفت . آن شب خنک بهاری نمی دانستم چه چیز در انتظارم خواهد بود . کور بودم اما شمعی روشن کرده بودم .
اتفاقات بعد از آن شب هرگز به قلم نخواهندآمد .
هنوز هم می ترسم؟ خیلی .
هنوز هم مرددم؟ کمتر .
می دانم چه در انتظارم است ؟ ابداً .
و فقط می دانم ، دیگر آدمی شدم که آن شب رو به شاهکار نقاش نبودم . بهتر ؟ نمی دانم . بدتر ؟ نمی دانم .
دوست دارم ؟ بلی .
مرز کجاست ؟ نمی دانم .
راه کدام است ؟ نمی دانم .
چه می دانم ؟ چهره ی حقیقت در شب تاریک در حالی که کلاه به سر دارد و آرام راه می رود .
صدای قدم هایش را میشناسم؟ نه !
میبینمش؟نه .
اما هست ؟
بلی !