پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

15.هیچ اندر هیچ...

روی عرشه ی کشتی ایستاده بودم . شب بود ، آسمان مثل بوم نقاشی بود و ستارگان ، شاهکار نیمه ی نقاشی در سکوت خود که ناگهان معشوق رفته اش از در می آید و به نام کوچک می خواندش و او با هراس قلموی زردش را در هوا تکان می دهد و از لحظه تصویری می آفریند که هیچ اراده ی آگاهی آفرینشش را نمی توانست .


من تنها بودم . صدای آب بود.صدای موسیقی فرانسوی هم بود .فکر بود ، تردید و ترس . دوباره هم ترس و ایمانی که از ترس از تولدش بر اراده ی بودنش ، پیشی نمی گرفت . آن شب خنک بهاری نمی دانستم چه چیز در انتظارم خواهد بود . کور بودم اما شمعی روشن کرده بودم .

 

اتفاقات بعد از آن شب هرگز به قلم نخواهندآمد .

 

هنوز هم می ترسم؟ خیلی .

هنوز هم مرددم؟ کمتر .

می دانم چه در انتظارم است ؟ ابداً .

 

و فقط می دانم ، دیگر آدمی شدم که آن شب رو به شاهکار نقاش نبودم . بهتر ؟ نمی دانم . بدتر ؟ نمی دانم .

 

دوست دارم ؟ بلی .

مرز کجاست ؟ نمی دانم .

راه کدام است ؟ نمی دانم .

چه می دانم ؟ چهره ی حقیقت در شب تاریک در حالی که کلاه به سر دارد و آرام راه می رود . 

صدای قدم هایش را میشناسم؟ نه !

میبینمش؟نه .

 

اما هست ؟

بلی !